پارت سوم
پارت سوم
بعد از رد شدن از تعدادی قبر به محل مورد نظرش رسید
مین سوآ و مین یوجین
-ببین...اینا پدر و مادرتن! همیشه بهم میگفتی دوست داشتن و حواسشون بهت بوده اخرم توی تصادف مردن! تازشم...
+برام مهم نیست
ا.ت با حرف یونگی زبونش بند اومد
اون یونگی ای که هر سری به اینجا میومد و با دیدن اسم پدرو مادرش اشک میریخت و با اونا حرف میزد اینجا واینساده بود
این یونگی کاملا تغییر کرده بود
انگار اون یونگی ای که همیشه برق زندگی تو چشماش بود و دستای گرمش عاشقانه دستای همسرش رو می گرفت رفته بود و یونگی رو اورده بود که به جز نشستن و نگاه کردن به اطرافش کار دیگه ای نمیکرد
درست مثل ادم های افسرده ای که تو بیمارستان های روانی دیده میشدن
هیچ احساسی دیگران ازش نمی گرفتن و درونش تهی از احساس بود
هر احساسی
نفرت،عشق،کینه،تعجب،ترس..
اون انقدر خنثی و بی صدا بود که ا.ت هم حضورش رو حس نمی کرد
درست مثل فانوس ارزوها که در حال اوج گرفتن خاموش میشدن و بعد به زمین میوفتادن
....
ا.ت توی اتاق طراحیش...روی صندلی چوبیش توی یه روز افتابی درحالی که برف حتی گوشه ی پنجره بود..نشسته بود وبا درماندگی سرش رو بین دستاش گرفته بود
سه روز گذشت بود و اون هنوز نمی تونست اون یونگی جدید رو به عنوان همسرش قبول کنه
انقدری حالش گرفته شده بود که پرده هارو کنار نزده بود و خونه توی تاریکی مبهمی به سر میبرد
اون حتی غذا هم درست نمی کرد
یونگی حتی احساسات فیزیکی مثل گرسنگی،درد،خونریزی و هر چیز دیگه ای از دست داده بود!
مثل یک مرده ی متحرک بدون توجه به هیچ چیزی کل روز رو روی مبل میشست و به نقطه ی نامعلومی خیره میشد
ا.ت باید چیکار میکرد؟
از کیباید کمک می گرفت؟
از پسرا؟
از یه روانپزشک؟
تو این سه روز افکار ترسناک و گیج کننده مثل یه تیکه پازل در هم بر هم هزار تیکه ای توی مغز ا.ت رفت و امد می کردن و ا.ت گاهی انقدر فکر میکرد که سرش رو از درد فشار میداد و فقط جیغ میزد تا از شر این کابوس لعنتی خلاص بشه...
از روی صندلیش بلند شد و کاغذ های طراحیش رو هر کدوم به گوشه ای از اتاق پرت کرد
صندلیش رو با حرص لگد زد و به اونطرف انداخت
تمام وسایل میزش رو ریخت پایین و اونهایی که مجسمه یا شکستنی بودند با صدای بدی میشکستن و به هزار تیکه تبدیل می شدن
چراغ مطالعه اش رو بدون توجه به اینکه به برق وصل بود محکم کشید و اون رو به زمین زد
لامپ چراغ شکست و سیم های اون قطع شدن
لبتاپش رو محکم به دیوار کوبید که در هم شد و کیبوردهاش از جا دراومدن
-هیترای لعنتی...چی از جون این ایدلا می خوایین؟ چرا وقتی نمی تونید موفقیت یکی رو ببینین باهاش اینطوری میکنین؟؟؟ چند تا ایدل به خاطر نظرای احمقانه شما مردن؟
ا.ت عکس عروسی خودش و یونگی رو که بین قاب و تیکه های شیشه شکسته بود برداشت و بهش نگاه کرد
-می کشمتون...سر هر کلمه ای که به شوهرم و هر کی دیگه گفتین و باعث بدبختیش شدین...نمی ذارم یه اب خوش از گلوتون بره پایین...
حرفای ا.ت زیادی حق نیست؟(:
بعد از رد شدن از تعدادی قبر به محل مورد نظرش رسید
مین سوآ و مین یوجین
-ببین...اینا پدر و مادرتن! همیشه بهم میگفتی دوست داشتن و حواسشون بهت بوده اخرم توی تصادف مردن! تازشم...
+برام مهم نیست
ا.ت با حرف یونگی زبونش بند اومد
اون یونگی ای که هر سری به اینجا میومد و با دیدن اسم پدرو مادرش اشک میریخت و با اونا حرف میزد اینجا واینساده بود
این یونگی کاملا تغییر کرده بود
انگار اون یونگی ای که همیشه برق زندگی تو چشماش بود و دستای گرمش عاشقانه دستای همسرش رو می گرفت رفته بود و یونگی رو اورده بود که به جز نشستن و نگاه کردن به اطرافش کار دیگه ای نمیکرد
درست مثل ادم های افسرده ای که تو بیمارستان های روانی دیده میشدن
هیچ احساسی دیگران ازش نمی گرفتن و درونش تهی از احساس بود
هر احساسی
نفرت،عشق،کینه،تعجب،ترس..
اون انقدر خنثی و بی صدا بود که ا.ت هم حضورش رو حس نمی کرد
درست مثل فانوس ارزوها که در حال اوج گرفتن خاموش میشدن و بعد به زمین میوفتادن
....
ا.ت توی اتاق طراحیش...روی صندلی چوبیش توی یه روز افتابی درحالی که برف حتی گوشه ی پنجره بود..نشسته بود وبا درماندگی سرش رو بین دستاش گرفته بود
سه روز گذشت بود و اون هنوز نمی تونست اون یونگی جدید رو به عنوان همسرش قبول کنه
انقدری حالش گرفته شده بود که پرده هارو کنار نزده بود و خونه توی تاریکی مبهمی به سر میبرد
اون حتی غذا هم درست نمی کرد
یونگی حتی احساسات فیزیکی مثل گرسنگی،درد،خونریزی و هر چیز دیگه ای از دست داده بود!
مثل یک مرده ی متحرک بدون توجه به هیچ چیزی کل روز رو روی مبل میشست و به نقطه ی نامعلومی خیره میشد
ا.ت باید چیکار میکرد؟
از کیباید کمک می گرفت؟
از پسرا؟
از یه روانپزشک؟
تو این سه روز افکار ترسناک و گیج کننده مثل یه تیکه پازل در هم بر هم هزار تیکه ای توی مغز ا.ت رفت و امد می کردن و ا.ت گاهی انقدر فکر میکرد که سرش رو از درد فشار میداد و فقط جیغ میزد تا از شر این کابوس لعنتی خلاص بشه...
از روی صندلیش بلند شد و کاغذ های طراحیش رو هر کدوم به گوشه ای از اتاق پرت کرد
صندلیش رو با حرص لگد زد و به اونطرف انداخت
تمام وسایل میزش رو ریخت پایین و اونهایی که مجسمه یا شکستنی بودند با صدای بدی میشکستن و به هزار تیکه تبدیل می شدن
چراغ مطالعه اش رو بدون توجه به اینکه به برق وصل بود محکم کشید و اون رو به زمین زد
لامپ چراغ شکست و سیم های اون قطع شدن
لبتاپش رو محکم به دیوار کوبید که در هم شد و کیبوردهاش از جا دراومدن
-هیترای لعنتی...چی از جون این ایدلا می خوایین؟ چرا وقتی نمی تونید موفقیت یکی رو ببینین باهاش اینطوری میکنین؟؟؟ چند تا ایدل به خاطر نظرای احمقانه شما مردن؟
ا.ت عکس عروسی خودش و یونگی رو که بین قاب و تیکه های شیشه شکسته بود برداشت و بهش نگاه کرد
-می کشمتون...سر هر کلمه ای که به شوهرم و هر کی دیگه گفتین و باعث بدبختیش شدین...نمی ذارم یه اب خوش از گلوتون بره پایین...
حرفای ا.ت زیادی حق نیست؟(:
۵۸.۵k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.