ازدواج اجباری~♡~پارت۲
ازدواج اجباری~♡~پارت۲
""""""
{دختر که با چشمای خیس به در نگاه میکرد دیگه جونی برای راه رفتن نداشت جسمش روحش پُر درد بود دختری که تا چند دقیقه پیش زیر دست برادرش سیاه و کبود شده بود دستاش از ترس میلرزید قلبش درد میکرد پاهاش بُریده بود دیگه نایی برای نفس کشیدن نداشت دخترک به سختی خودشو به در رسوند دستگیره رو کشید...سرش گیج میرفت..نمیتونست درست ببینه با سختی لباسای خونی شو عوض کرد و سوار اسبش چارلی شد و به از اونجا بیرون رفت نمیدونست کجا میره حالش خیلی بد بود فقط میخواست اونجا رو ترک کنه...که درختی بزرگ و سرسبز دید که کنارش رود بود چارلی رو به درخت بست ازش پیاده شد به سمت رود رفت صورت خونی شو شست چشماش باز شد نشست و به درخت تکیه داد .....}
""""
که با صدای مامانم به خودم اومدم
&دختر بیا ناهارررررر/داد
کتابو بستم و رفتم پایین داشتیم همه باهم ناهار میخوردیم که
بابا: کیم برای امشب دعوتمون کرده عمارتش پسرش تازه برگشته ساعت ۸ حاظر باشید ..من دیگه میرم
&به سلامت عزیزم
سهون و رونا :خداحافظ بابایی
بعد از اینکه بابا رفت با مامان سفره رو جمع کردیم ساعت ۳ و ۴ دقیقع بود هوفففف چیکار کنم حوصلم سر میرههههههه بزار زنگ بزنم یونا
(علامت یونا*)
*سلام
رونا:سلام..کجایی
*هیچ جا خونه تنهام حوصلم سر رفته
رونا:منم میای بریم بیرون
*ارهههه کجا بریم
*نمیدونم
رونا:بنظرم بریم کلاب
*آخه کلاب شب مزه میده
رونا:اوهوم
*اومدممممم/داد
*رونا من باید برم
رونا:اوکی بای
*بای
بعد کع غط کردم رفتم بالا تا کتاب بخونم کتابو باز کردم تا ادامشو بخونم
"""""
{ایزابلا کم کم که چشماش باز شده بود متوجه زیبایی و قامت درخت شده بود داشت به پرنده هایی که روی شاخه درخت بودن نگا میکرد که متوجه کسی شد....دقت کرد دید ی پسر جوان و خوشتیپ کنار چشمه نشسته سریع بند شد که پسر متوجه دختر شده بود پسر رفت سمت دختر
و پرسید سلام..حالتون خوبه دختر که ترسیده بود جواب داد خ..خو....ب.م پسر گفت مطمئنید کمک نمیخواین دختر دستاش از ترس میلرزید و افتاد زمین و شروع کرد گریه کردن و گفت هق هق ولم ک..نید...از..از هم..متون متنفرم هق هق هق چی...چ..ی..از جون من میخواید هق ...باید بمیرم ت...تا...هق ..همه راحت باش.. ن هق هق پسر کنار دختر نشست و اون رو در آغوش خود گرفت و گفت مرسی که تا الان زنده موندی دختر همچنان گریه میکرد و از حرف و حرکت پسر تعجب کرده بود}
"""""
کتابو بستم و رفتم پایین تا آب بخورم
که دیدم مامانم تلوزیون رو روشن کرده بود و خوابیده بود
رونا: ای خدا آخه مادر من وقتی میخوای بخوابی چرا خب تلوزیون رو روشن میکنی
تلوزیون رو خاموش کردم که بیدار شد
&ااا دختر چرا خاموش میکنی داشتم نگاه میکردماااا
رونا:اا تو که خواب بودی
........
شرایط پارت بعد:نداریم 🙂😀
""""""
{دختر که با چشمای خیس به در نگاه میکرد دیگه جونی برای راه رفتن نداشت جسمش روحش پُر درد بود دختری که تا چند دقیقه پیش زیر دست برادرش سیاه و کبود شده بود دستاش از ترس میلرزید قلبش درد میکرد پاهاش بُریده بود دیگه نایی برای نفس کشیدن نداشت دخترک به سختی خودشو به در رسوند دستگیره رو کشید...سرش گیج میرفت..نمیتونست درست ببینه با سختی لباسای خونی شو عوض کرد و سوار اسبش چارلی شد و به از اونجا بیرون رفت نمیدونست کجا میره حالش خیلی بد بود فقط میخواست اونجا رو ترک کنه...که درختی بزرگ و سرسبز دید که کنارش رود بود چارلی رو به درخت بست ازش پیاده شد به سمت رود رفت صورت خونی شو شست چشماش باز شد نشست و به درخت تکیه داد .....}
""""
که با صدای مامانم به خودم اومدم
&دختر بیا ناهارررررر/داد
کتابو بستم و رفتم پایین داشتیم همه باهم ناهار میخوردیم که
بابا: کیم برای امشب دعوتمون کرده عمارتش پسرش تازه برگشته ساعت ۸ حاظر باشید ..من دیگه میرم
&به سلامت عزیزم
سهون و رونا :خداحافظ بابایی
بعد از اینکه بابا رفت با مامان سفره رو جمع کردیم ساعت ۳ و ۴ دقیقع بود هوفففف چیکار کنم حوصلم سر میرههههههه بزار زنگ بزنم یونا
(علامت یونا*)
*سلام
رونا:سلام..کجایی
*هیچ جا خونه تنهام حوصلم سر رفته
رونا:منم میای بریم بیرون
*ارهههه کجا بریم
*نمیدونم
رونا:بنظرم بریم کلاب
*آخه کلاب شب مزه میده
رونا:اوهوم
*اومدممممم/داد
*رونا من باید برم
رونا:اوکی بای
*بای
بعد کع غط کردم رفتم بالا تا کتاب بخونم کتابو باز کردم تا ادامشو بخونم
"""""
{ایزابلا کم کم که چشماش باز شده بود متوجه زیبایی و قامت درخت شده بود داشت به پرنده هایی که روی شاخه درخت بودن نگا میکرد که متوجه کسی شد....دقت کرد دید ی پسر جوان و خوشتیپ کنار چشمه نشسته سریع بند شد که پسر متوجه دختر شده بود پسر رفت سمت دختر
و پرسید سلام..حالتون خوبه دختر که ترسیده بود جواب داد خ..خو....ب.م پسر گفت مطمئنید کمک نمیخواین دختر دستاش از ترس میلرزید و افتاد زمین و شروع کرد گریه کردن و گفت هق هق ولم ک..نید...از..از هم..متون متنفرم هق هق هق چی...چ..ی..از جون من میخواید هق ...باید بمیرم ت...تا...هق ..همه راحت باش.. ن هق هق پسر کنار دختر نشست و اون رو در آغوش خود گرفت و گفت مرسی که تا الان زنده موندی دختر همچنان گریه میکرد و از حرف و حرکت پسر تعجب کرده بود}
"""""
کتابو بستم و رفتم پایین تا آب بخورم
که دیدم مامانم تلوزیون رو روشن کرده بود و خوابیده بود
رونا: ای خدا آخه مادر من وقتی میخوای بخوابی چرا خب تلوزیون رو روشن میکنی
تلوزیون رو خاموش کردم که بیدار شد
&ااا دختر چرا خاموش میکنی داشتم نگاه میکردماااا
رونا:اا تو که خواب بودی
........
شرایط پارت بعد:نداریم 🙂😀
۵.۷k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.