چند دقیقه دلت را آرام کن
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_دوم
من که داشتم یه
گوشه زندگیمو میکردم،
منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد
رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا
موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا …
ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمیتونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم،
همش یاد اونم… یاد لا اله
الا الله گفتناش، یاد حرفاش، یاد اون گریه ی توی سجده نمازش ، میخوام
فراموشش کنم ولی، هیچی…
…
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی
جواب سمانه رو هم نمی دادم
و شماره همشونو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون
پسره می انداخت .تا اینکه یه
روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد…
-سلام…ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم…حتما بیا…(زهرا )
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نذاشتم. فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه
اومد
-ریحانه حتما بیا… ماجرا مرگ و زندگیه…! اگه نیای به خدا میسپارمت
نمیدونستم برم یانه… مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم
که باز داغ دلم تازه بشه؟! ولی
اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش، کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی
زشتشونه نه من… اصلا برم
که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی دونم…
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند
مدت اصلا نتونسته بودم
فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای
اون روز رو مرور کردم… صدبار
مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته
بودم. اصلا نمیفهمیدم چجوری
دارم میرم، انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. وقتی وارد
دفتر شدم دیدم فقط زهرا
نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه
گردن
-چی شده زهرا؟!
-ریحانه …ریحانه…
-چی شده؟؟
-کجایی تو دختر؟!
-چی شده مگه حالا؟!
-سید…
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه،
ولی نشد… همش ناراحت
بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی
نمی شد، می گفت شاید
دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه…
-الان مگه نیستن؟!
-این نامه رو بخون…محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت…
میخواست حلالش کنی
-کجا رفتن مگه؟؟
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش
#قسمت_بیست_و_دوم
من که داشتم یه
گوشه زندگیمو میکردم،
منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد
رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا
موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا …
ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمیتونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم،
همش یاد اونم… یاد لا اله
الا الله گفتناش، یاد حرفاش، یاد اون گریه ی توی سجده نمازش ، میخوام
فراموشش کنم ولی، هیچی…
…
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی
جواب سمانه رو هم نمی دادم
و شماره همشونو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون
پسره می انداخت .تا اینکه یه
روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد…
-سلام…ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم…حتما بیا…(زهرا )
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نذاشتم. فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه
اومد
-ریحانه حتما بیا… ماجرا مرگ و زندگیه…! اگه نیای به خدا میسپارمت
نمیدونستم برم یانه… مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم
که باز داغ دلم تازه بشه؟! ولی
اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش، کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی
زشتشونه نه من… اصلا برم
که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی دونم…
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند
مدت اصلا نتونسته بودم
فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای
اون روز رو مرور کردم… صدبار
مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته
بودم. اصلا نمیفهمیدم چجوری
دارم میرم، انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. وقتی وارد
دفتر شدم دیدم فقط زهرا
نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه
گردن
-چی شده زهرا؟!
-ریحانه …ریحانه…
-چی شده؟؟
-کجایی تو دختر؟!
-چی شده مگه حالا؟!
-سید…
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه،
ولی نشد… همش ناراحت
بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی
نمی شد، می گفت شاید
دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه…
-الان مگه نیستن؟!
-این نامه رو بخون…محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت…
میخواست حلالش کنی
-کجا رفتن مگه؟؟
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش
۲.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.