چند دقیقه دلت را آرام کن
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_یکم
-نه…اینکه… خواهرم… راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته.، شاید اصلا
درست نباشه حرفم. ولی، حسم
میگه که باید بگم… منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده
ناراحتی و چیزی پیش نیاد،
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
-بفرمایید
-راستیتش، من… من… من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم، و باید
بهتون بگم متاسفانه این اتوبان
دو طرفه هست
چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم… تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی
خودم نیاوردم.
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون… بد موقعی
شناختمتون… بد موقعی…
بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود
-باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم
و شما یه جورایی عشق دوم
منید، درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد، سر و
کله شما تو زندگیم پیدا شد! و
همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه… من از بچگی
عاشقشم، خواهش میکنم نزارید
به عشقم، که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرس، .نرسم…!
دیگه تحمل نکردم، میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد. به زور
صدامو صاف کردم و گفتم :
خواهشا دیگه هیچی نگید…هیچی
-اجازه بدید بیشتر توضیح بدم
-هیچی نگید
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام
بلند بلند شد. تمام بدنم
میلرزید، احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود، پاهام رمق دویدن نداشتن،
توی راه زهرا من و دید و پرسید
ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم. تو دلم فقط بهشون فحش
میدادم… رفتم خونه با گریه و
رو تختم نشستم، گریه ام بند نمیومد. گریه از سادگی خودم، گریه از اینکه گول
ظاهرش رو خوردم، پسره زشت
و بد ترکیب… صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی! منو بگو که فک
میکردم این خدا حالیشه…
اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن…!
ولی… اما این با همه فرق داشت. زبونم اینا رو میگفت ،ولی دلم داشت خاطرات
مشهد و این مدت بسیج رو مرور
میکرد و گریه میکردم…گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی می دونست
دوستش دارم و بازیم میداد…؟
یه مدت از خونه بیرون نرفتم… حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش می افتادم درباره
چادر… درباره اینکه با چادر
با وقارترم.
خواستم چادرمو بردارم، ولی نه… اصلا مگه من به خاطر اون چادری
شدم که کنار بزارم؟؟ من به
خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم…
حالا اگه به خاطر لج با اون
چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود…؟ منو
عاشق کنی و بکشونی سمت
خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود…
#قسمت_بیست_و_یکم
-نه…اینکه… خواهرم… راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته.، شاید اصلا
درست نباشه حرفم. ولی، حسم
میگه که باید بگم… منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده
ناراحتی و چیزی پیش نیاد،
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
-بفرمایید
-راستیتش، من… من… من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم، و باید
بهتون بگم متاسفانه این اتوبان
دو طرفه هست
چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم… تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی
خودم نیاوردم.
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون… بد موقعی
شناختمتون… بد موقعی…
بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود
-باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم
و شما یه جورایی عشق دوم
منید، درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد، سر و
کله شما تو زندگیم پیدا شد! و
همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه… من از بچگی
عاشقشم، خواهش میکنم نزارید
به عشقم، که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرس، .نرسم…!
دیگه تحمل نکردم، میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد. به زور
صدامو صاف کردم و گفتم :
خواهشا دیگه هیچی نگید…هیچی
-اجازه بدید بیشتر توضیح بدم
-هیچی نگید
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام
بلند بلند شد. تمام بدنم
میلرزید، احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود، پاهام رمق دویدن نداشتن،
توی راه زهرا من و دید و پرسید
ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم. تو دلم فقط بهشون فحش
میدادم… رفتم خونه با گریه و
رو تختم نشستم، گریه ام بند نمیومد. گریه از سادگی خودم، گریه از اینکه گول
ظاهرش رو خوردم، پسره زشت
و بد ترکیب… صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی! منو بگو که فک
میکردم این خدا حالیشه…
اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن…!
ولی… اما این با همه فرق داشت. زبونم اینا رو میگفت ،ولی دلم داشت خاطرات
مشهد و این مدت بسیج رو مرور
میکرد و گریه میکردم…گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی می دونست
دوستش دارم و بازیم میداد…؟
یه مدت از خونه بیرون نرفتم… حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش می افتادم درباره
چادر… درباره اینکه با چادر
با وقارترم.
خواستم چادرمو بردارم، ولی نه… اصلا مگه من به خاطر اون چادری
شدم که کنار بزارم؟؟ من به
خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم…
حالا اگه به خاطر لج با اون
چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود…؟ منو
عاشق کنی و بکشونی سمت
خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود…
۱.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.