پارت بلای جونم

#پارت_43🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 ›
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛


منو نمیخواستن با خودشون ببرن؟
لابد نه دیگه ...
من اینجا فقط حکم آشپز و خدمتکار داشتم.
با رفتنشون از جلوی چشمم، مونا تذکر داد:
- شام میتونی برامون اسپاگتی درست کنی؟

منظورش همون ماکارانی بود؟
با فرض بر این که منظورش همونه، سر تکون دادم.
چقدر سخت بود، شوهر آدم با یکی دیگه جلو چشم هاش تازه ازش هم بخواد براشون شام تدارک ببینه.

به تماشای غروب پایان دادم و از جام بلند شدم.
این ویلا علاوه بر بزرگ بودن، ترسناک هم بود ...آدم جرعت نمی‌کرد تنها بمونه.

حواسم رو با آشپزی پرت کردم و سعی داشتم از روی دستور پختش چیزی که انتظار داشت رو درست کنم.

از حق نگذریم چیز بدی نشد اما اومدنشون زیادی به درازا کشید‌.
ماه توی آسمون بود و اون دوتا انگار قصد برگشتن نداشتن.

منتطر به ساعت خیره شدم تا بالاخره ده شب رضایت به برگشتن دادن.
ترسی که به جونم افتاده بود رو پنهان کردم و لبخند مصنوعی زدم.

به محض ورود نگاه مونا بهم افتاد.
- شام پختی؟

سر تکون دادم که موزیانه خندید.
- یادم رفت بهت خبر بدم، ما بیرون شام خوردیم! خودت همشو بخور.

💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄
دیدگاه ها (۱)

#پارت_44🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

#پارت_46🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

#پارت_42🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

#پارت_41🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط