برده عشق
برده عشق
P¹⁸
_______
hours later ⁸
_______¹¹:³⁵ᵖ'ᵐ
روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب رو روی صورتم گذاشته بودم..چشمام بسته بود..هرکی میدیدم فکر میکرد خوابم..اما من فقط به فکر جیمین بودم..
با باز شدن در کتاب رو از روی صورتم برداشتم..با دیدن تانیا که تو چارچوب در بود..خیالم راحت شد و دوباره کتاب رو روی صورتم گذاشتم..
تانیا: الیزه..حاظر شو..
کتاب رو برداشتم و سؤالی نگاش کردم..
الیزه: کجا!!
تانیا: پس نمیدونی..تو حاظر شو..بعدا بهت میگم..
الیزه: خودت میدونی سرپرست نمیزاره شبا از خوابگاه بریم بیرون..
تانیا: از در پشتی میریم..
الیزه: خب کجا..تا نگی تکون نمیخورم..
تانیا:گم شو بلند شو ..
الیزه: هی نمیشم مگه زوره..
تانیا: آره بلند شو زود زود..
آستن لباسم رو کشیدم و بعدش بلندم کرد..دستام رو زیر بغلم قفل کردم و اخم کردم..
تانیا: مگه میبرمت کشتن که میترسی...
الیزه: هربار باهات جای رفتم بلای سرم اومد..
تانیا: دقیقا کدوم بلا..؟
الیزه:¹ واسه افتادن از پله ها پام شکست..²موقع رد شدن از خیابان واسه حلزونِ راه رفتن تو فحش نصیبم شد..³قهوه ریخت روی لباس های سفید که تازه خریده بودمش ..⁴از کتابخونه واسه زیاد حرف زدن تو بیرون انداختیم و
تانیا:باشه باشه..دیگه لازم نکرده بگی..اما قول میدم تو دردسر ندازمت..
الیزه: نمیتونم باور کنم..
تانیا: الیزه لطفا فقط همین یه بار رو...
الیزه: کیوت خر...گم شو..بریم..
تانیا: با همین لباسا
الیزه: انگار لباس تو خیلی خوبه..آره حال ندارم عوض کنم
تانیا: باشه بریم..
تانیا دست رو جوری گرفت که انگار میخوام فرار کنم از در پشتی خوابگاه بیرون شدیم..و از تپه که پشت خوابگاه بود بالا رفتيم..
که بلاخره به آخر تپه رسیدیم هوا کم و بیش مه آلود بود..و باعث میشد تا قدم جلوتر رو دیده نتونیم..تانیا با سرعت زیاد بالا میرفت و من رو هم دنبال خودش میکشید..
با رسیدن به بالای تپه با شمع های که فضا رو روشن میکرد روبرو شدم..
تانیا دستم رو ول کرد و گفت برم جلو ..
سرم رو بالا انداختم و گفتم
الیزه: چرا
تانیا: یکی اونجا منتظرته..
به امید اینکه جیمین باشه..لبخند رو لبم اومد..
الیزه: باشه.. تو برگرد
تانیا دوباره از تپه پایین رفت..و منم با یه لبخند گنده که رو لبم بود راهم رو گرفتم و از میان اون همه شمع رد شدم..
با دیدنش سرعتم رو بیشتر کردم..هيکلش رو تونستم ببینم..پشتش به من بود و یه پیراهن قهوه با شلوار مشکی پوشیده بود..موهای مشکیش تو همین تاریکی برق میزد..
با رسیدن بهش دستم رو به سمتش دراز کردم..و روی شونهاش گذاشتم و با لبخند گفتم
الیزه: فکر نمیکرد اینقدر زود دلتنگم بشی..
غلط املایی بود معذرت 💫
نظرتونننننننن؟؟؟؟؟؟
P¹⁸
_______
hours later ⁸
_______¹¹:³⁵ᵖ'ᵐ
روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب رو روی صورتم گذاشته بودم..چشمام بسته بود..هرکی میدیدم فکر میکرد خوابم..اما من فقط به فکر جیمین بودم..
با باز شدن در کتاب رو از روی صورتم برداشتم..با دیدن تانیا که تو چارچوب در بود..خیالم راحت شد و دوباره کتاب رو روی صورتم گذاشتم..
تانیا: الیزه..حاظر شو..
کتاب رو برداشتم و سؤالی نگاش کردم..
الیزه: کجا!!
تانیا: پس نمیدونی..تو حاظر شو..بعدا بهت میگم..
الیزه: خودت میدونی سرپرست نمیزاره شبا از خوابگاه بریم بیرون..
تانیا: از در پشتی میریم..
الیزه: خب کجا..تا نگی تکون نمیخورم..
تانیا:گم شو بلند شو ..
الیزه: هی نمیشم مگه زوره..
تانیا: آره بلند شو زود زود..
آستن لباسم رو کشیدم و بعدش بلندم کرد..دستام رو زیر بغلم قفل کردم و اخم کردم..
تانیا: مگه میبرمت کشتن که میترسی...
الیزه: هربار باهات جای رفتم بلای سرم اومد..
تانیا: دقیقا کدوم بلا..؟
الیزه:¹ واسه افتادن از پله ها پام شکست..²موقع رد شدن از خیابان واسه حلزونِ راه رفتن تو فحش نصیبم شد..³قهوه ریخت روی لباس های سفید که تازه خریده بودمش ..⁴از کتابخونه واسه زیاد حرف زدن تو بیرون انداختیم و
تانیا:باشه باشه..دیگه لازم نکرده بگی..اما قول میدم تو دردسر ندازمت..
الیزه: نمیتونم باور کنم..
تانیا: الیزه لطفا فقط همین یه بار رو...
الیزه: کیوت خر...گم شو..بریم..
تانیا: با همین لباسا
الیزه: انگار لباس تو خیلی خوبه..آره حال ندارم عوض کنم
تانیا: باشه بریم..
تانیا دست رو جوری گرفت که انگار میخوام فرار کنم از در پشتی خوابگاه بیرون شدیم..و از تپه که پشت خوابگاه بود بالا رفتيم..
که بلاخره به آخر تپه رسیدیم هوا کم و بیش مه آلود بود..و باعث میشد تا قدم جلوتر رو دیده نتونیم..تانیا با سرعت زیاد بالا میرفت و من رو هم دنبال خودش میکشید..
با رسیدن به بالای تپه با شمع های که فضا رو روشن میکرد روبرو شدم..
تانیا دستم رو ول کرد و گفت برم جلو ..
سرم رو بالا انداختم و گفتم
الیزه: چرا
تانیا: یکی اونجا منتظرته..
به امید اینکه جیمین باشه..لبخند رو لبم اومد..
الیزه: باشه.. تو برگرد
تانیا دوباره از تپه پایین رفت..و منم با یه لبخند گنده که رو لبم بود راهم رو گرفتم و از میان اون همه شمع رد شدم..
با دیدنش سرعتم رو بیشتر کردم..هيکلش رو تونستم ببینم..پشتش به من بود و یه پیراهن قهوه با شلوار مشکی پوشیده بود..موهای مشکیش تو همین تاریکی برق میزد..
با رسیدن بهش دستم رو به سمتش دراز کردم..و روی شونهاش گذاشتم و با لبخند گفتم
الیزه: فکر نمیکرد اینقدر زود دلتنگم بشی..
غلط املایی بود معذرت 💫
نظرتونننننننن؟؟؟؟؟؟
۲۰.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.