ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۱۵
جیمین خیره به نادیا اروم گفت: امشب با اینکه حتی یه کلمه هم باهام حرف نزدي و حتي نگام نکردي په لحظه از دور همه چيز خيلي شيرين بود..خيلي زياد..
با بغض همونجور خیره به نادیا موندم
جیمین یه کوچولو که در حین نوشتن تکالیفش منتظرم باشه و به محض اومدنم بدوعه بغلم.. يه نوزاد شيرين عين عروسك كه بغل تو شیر بخوره و سفت پیرهنتو تو مشتش
بگیره..
چونه ام لرزید.
لبخند تلخی زد و نادياي خواب رو بغل کرد و گفت: امشب
براي چهد ساعت انگار یه خانواده ٤نفره بودیم.. در مونده گفت: براي يه لحظه عجيب دلم خواست منم یه
همچین خانواده اي داشته باشم..
از بغض داشتم خفه میشدم..
چرا نمیتونه چنین خانواده اي داشته باشه؟ چي اين شانس رو ازش میگیره؟
اون میتونه بچه و من رو داشته باشه... فقط کافیه اشاره کنه..
اشک تو چشمام حلقه زد و نگاش کردم. در واقع الانم خانواده شو داره..
پدر شده..
باید بهش بگم داره پدر میشه نه؟
نادیا به بغل دست به موهاش کشید و رفت سمت اتاقش و اروم گفت: نادیا رو میبرم اتاق خودم پیش من
بخوابه.. مواظب نورا باش لطفا.. دورش بالشت بذار..
هيچي
نگفتم..
نتونستم بگم و اونم جدي رفت تو اتاقش..
تلخ و گرفته نورا رو بردم تو اتاق خودم رو تخت خوابوندمش و دل گرفته کنارش دراز کشیدم. دلم خيلي گرفته بود..
اصلا حالم خوب نبود..
قلبم درد میکرد..
اون حق داره بدونه داره پدر میشه و من حق ندارم با ترس
خودم از جدایی اینو ازش پنهون کنم.
خوابم نمیبرد..
مدام فکر و خیال میکردم که چطور باید بهش بگم..
تشنه ام بود..
گرفته بلند شدم و رفتم سراغ یخچال..
یه لیوان اب براي خودم ریختم و چرخیدم که یهو چشمم
خورد به جیمز که رو مبل نشسته بود و از ترس یهویی دیدنش دلم ریخت و با غیض و ناخوداگاه گفتم ترسیدم.. سر بلند کرد و گفت: ببخشید خوابم نمیبرد گفتم کارامو بکنم.. حرف نزدم که نترسی. گفتم صدات بزنم بیشتر
ميترسي..چرا نخوابيدي؟
صداش ملایم و خسته بود..
( فصل سوم ) پارت ۵۱۵
جیمین خیره به نادیا اروم گفت: امشب با اینکه حتی یه کلمه هم باهام حرف نزدي و حتي نگام نکردي په لحظه از دور همه چيز خيلي شيرين بود..خيلي زياد..
با بغض همونجور خیره به نادیا موندم
جیمین یه کوچولو که در حین نوشتن تکالیفش منتظرم باشه و به محض اومدنم بدوعه بغلم.. يه نوزاد شيرين عين عروسك كه بغل تو شیر بخوره و سفت پیرهنتو تو مشتش
بگیره..
چونه ام لرزید.
لبخند تلخی زد و نادياي خواب رو بغل کرد و گفت: امشب
براي چهد ساعت انگار یه خانواده ٤نفره بودیم.. در مونده گفت: براي يه لحظه عجيب دلم خواست منم یه
همچین خانواده اي داشته باشم..
از بغض داشتم خفه میشدم..
چرا نمیتونه چنین خانواده اي داشته باشه؟ چي اين شانس رو ازش میگیره؟
اون میتونه بچه و من رو داشته باشه... فقط کافیه اشاره کنه..
اشک تو چشمام حلقه زد و نگاش کردم. در واقع الانم خانواده شو داره..
پدر شده..
باید بهش بگم داره پدر میشه نه؟
نادیا به بغل دست به موهاش کشید و رفت سمت اتاقش و اروم گفت: نادیا رو میبرم اتاق خودم پیش من
بخوابه.. مواظب نورا باش لطفا.. دورش بالشت بذار..
هيچي
نگفتم..
نتونستم بگم و اونم جدي رفت تو اتاقش..
تلخ و گرفته نورا رو بردم تو اتاق خودم رو تخت خوابوندمش و دل گرفته کنارش دراز کشیدم. دلم خيلي گرفته بود..
اصلا حالم خوب نبود..
قلبم درد میکرد..
اون حق داره بدونه داره پدر میشه و من حق ندارم با ترس
خودم از جدایی اینو ازش پنهون کنم.
خوابم نمیبرد..
مدام فکر و خیال میکردم که چطور باید بهش بگم..
تشنه ام بود..
گرفته بلند شدم و رفتم سراغ یخچال..
یه لیوان اب براي خودم ریختم و چرخیدم که یهو چشمم
خورد به جیمز که رو مبل نشسته بود و از ترس یهویی دیدنش دلم ریخت و با غیض و ناخوداگاه گفتم ترسیدم.. سر بلند کرد و گفت: ببخشید خوابم نمیبرد گفتم کارامو بکنم.. حرف نزدم که نترسی. گفتم صدات بزنم بیشتر
ميترسي..چرا نخوابيدي؟
صداش ملایم و خسته بود..
- ۲.۰k
- ۰۶ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط