پارت اول
نور زندگی
ویو لینا
ساعت 7بود من را پوشیدم. یک لقمه غذا خوردم کفشم را پوشیدم و سوار ماشین شدم تو راه ب محله ها نگاخ میکردم وای یعنی دو سال دیگه این گل ها این پل ها چطورین این محله باز پر ادم میشه بچه ها باز بازی میکنن خوشحال هستن اصلا چ اتفاقی میوفته برا این شهر برا این محله تو دنیای افکارم بودم ک با صدای اقای جانگ ریشه افکارم پر پر شد وای خدای من
اقای جانگ: خانم خانم خانم لینا (داد زد)
لینا: بله
اقای جانگ: رسیدید خانم
لینا: اوه ممنون اقای جانگ
اقای جانگ خاست پیاده بشه. ک درو برام باز کنه ک. مانعش شدم
لینا: نه نه نه.... نمیخواد خدم انجامش میدم
اقای جانگ: ولی
لینا دروباز کرد و امد بیرون) ولی نداریم عه چند بار گفتم که نمیخوام به زحمت بیوفتید
اقای جانگ ی لبخند ملیحی زد) چشم خانم
لینا یه لبخند زد) افرین خب روز خوبی
از ماشین دور شدم رفتم سمت کلاس دوباره باهمون خنده شروع شد ی روز دیگه هم شروع میشه دیگه نشسته بودم ب خانم نگاه میکردم و درس مینوشتم و بهتره بگم نکته گیر میکردم از حرف های دبیر ولی یه سری دخترا هم دبیر رو اذیت میکردن و دبیر خسته شده. بود از این رفتار های دخترا تدریس رو ول کرد من بعد از جمع کردن دخترا. و کتابا شروع کردم به این اون ور دخترا هر کدوم مشغول صحبت کردن باهم دیگه بودند ان طرف دخترا هم مشغول ارایش کردن و رسیدن ب خدشون بودند پسرا هم در حال بازی و گیم زدن بودند خلاصه ک هیچ کس نبود هیچکس ب پنجره نگاه کردم گل ها
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.