ادمه پارت یک
ادمه پارت یک
اخر. زنگ هم. معلم. شروع کرد. برای بچه ها
خاطره گفتن دبیر خیلی قشنگ صحبت میکرد طوری. ک دخترا ی ذره دوست نداشتن شلوع پولوغ کنن تقربیا دوساعت نشسته بودن بگو بخند سر خاطراتی ک دبیر براشون تعریف میکرد ولی دبیر خیلی. خوب و مهربون و دلسوز بود همه دوستش داشتن ناگفته نماند منم دوستش داشتم در اخر ک زنگ خورد همه دانش اموزا ناراحت بودن. بر خلاف میل دانش اموزا و خد دبیر ک خیلی دوست داشت بیشتر بمونه ولی ناچار رفت، دبیر واقعا زیبا بود من ب رنک ابی اسمون صاف و روشن بود موهای بمونه خوش رنگی داشت ک وقتی خورشید ب اون میخورد می درخشید زیبا تر میشود اونام خپبی داشت همیشه دامن پلیسه سیاه و ی پیراهن سفید. رنگ می پوشید با اون کیف کوچولو همه چی داخلش جا داشت واقعا خیلی زیبا بود و اخلاقش دقیقا مثل زیبایش بود بله دقیقا همونقدر زیبا بود همیشه عادت داره. ی روز را درس ندهد و بگذارد برای خوشگذرانی ما بچه ها توی همین فکر بودن ک یهو یکی دوباره تکونم داد اینبار سرچی
لینا: بله
جنی؛ حواست کجاست تو. میدونی دبیر سر کلاسه
لینانگاهی ب دور ور کرد: عه این کی امد این همه تدریس کرد
جنی: خسته نباشی اگر تکونت نمیدادم باز متوجه نمیشدی حداقل نیم ساعتی میشه امده
لینا: ولی ازت متشکرم جنی اگه نبودی تا الان تو دنیای خدم بودم
جنی: میخوام بدونم این دنیای خدت چه چیزی داره که انقدر تپس میری و میای
لینا: هر چی باشه خیلی قشنگه. که حاضرم ب درس گوش ندم بخاطرش
جنی: اره دارم میبینم دَرست رو می پرستی بعد الان...
لینا پرید وسط حرفش) ساکت شو دیگه باید ب درس گوش کنیم
جنی: ها بیا ببین
لینا: هوففف چنگده حرف میزنی دیگه گوش کن( چشماشو بالا برد و نگاه تخته کرد)
پرش بعد از تموم. شدن مدرسه
رفتم بیرون منتظر اقای جانگ بودم. وقتی امد سوار ماشین شدم نصف راه بودیم ک ی ماشین با تمام سرعت داشت از جلو. میومد. سمتمون وما روبه روش بودیم ک ی دفعه.....
اخر. زنگ هم. معلم. شروع کرد. برای بچه ها
خاطره گفتن دبیر خیلی قشنگ صحبت میکرد طوری. ک دخترا ی ذره دوست نداشتن شلوع پولوغ کنن تقربیا دوساعت نشسته بودن بگو بخند سر خاطراتی ک دبیر براشون تعریف میکرد ولی دبیر خیلی. خوب و مهربون و دلسوز بود همه دوستش داشتن ناگفته نماند منم دوستش داشتم در اخر ک زنگ خورد همه دانش اموزا ناراحت بودن. بر خلاف میل دانش اموزا و خد دبیر ک خیلی دوست داشت بیشتر بمونه ولی ناچار رفت، دبیر واقعا زیبا بود من ب رنک ابی اسمون صاف و روشن بود موهای بمونه خوش رنگی داشت ک وقتی خورشید ب اون میخورد می درخشید زیبا تر میشود اونام خپبی داشت همیشه دامن پلیسه سیاه و ی پیراهن سفید. رنگ می پوشید با اون کیف کوچولو همه چی داخلش جا داشت واقعا خیلی زیبا بود و اخلاقش دقیقا مثل زیبایش بود بله دقیقا همونقدر زیبا بود همیشه عادت داره. ی روز را درس ندهد و بگذارد برای خوشگذرانی ما بچه ها توی همین فکر بودن ک یهو یکی دوباره تکونم داد اینبار سرچی
لینا: بله
جنی؛ حواست کجاست تو. میدونی دبیر سر کلاسه
لینانگاهی ب دور ور کرد: عه این کی امد این همه تدریس کرد
جنی: خسته نباشی اگر تکونت نمیدادم باز متوجه نمیشدی حداقل نیم ساعتی میشه امده
لینا: ولی ازت متشکرم جنی اگه نبودی تا الان تو دنیای خدم بودم
جنی: میخوام بدونم این دنیای خدت چه چیزی داره که انقدر تپس میری و میای
لینا: هر چی باشه خیلی قشنگه. که حاضرم ب درس گوش ندم بخاطرش
جنی: اره دارم میبینم دَرست رو می پرستی بعد الان...
لینا پرید وسط حرفش) ساکت شو دیگه باید ب درس گوش کنیم
جنی: ها بیا ببین
لینا: هوففف چنگده حرف میزنی دیگه گوش کن( چشماشو بالا برد و نگاه تخته کرد)
پرش بعد از تموم. شدن مدرسه
رفتم بیرون منتظر اقای جانگ بودم. وقتی امد سوار ماشین شدم نصف راه بودیم ک ی ماشین با تمام سرعت داشت از جلو. میومد. سمتمون وما روبه روش بودیم ک ی دفعه.....
- ۱.۹k
- ۰۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط