یه تکپارتی جدید از هوسوکی بعد از یه غیبت کبری؟! بله بله..
یه تکپارتی جدید از هوسوکی بعد از یه غیبت کبری؟! بله بله.. *که هرچند یکمش رفت برای پارت بعد*
عقربه ها کم کم نزدیک ۱۲:۰۰ شده بودن و هنوز به خونه برنگشته بودی..
هوسوک توی خونه مثل دیوونه ها راه میرفت و با قدم هاش تمام خونه رو متراژ میکرد و سرامیک ها رو میشمرد
روی مبل رو به روی در ورودی نشست و آرنج هاش رو روی پاهاش تکیه داد و سرش رو بین دستش گرفت
با پاهاش روی زمین ضرب میزد و سعی میکرد انگشت های سرد شدهش رو با کشیدن بین موهاش گرم کنه
بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در هوسوک رو وادار کرد تا سرش رو بالا بیاره و نگاهت کنه: اوه..خانم جانگ..ساعت همراهتون نبود؟! یا دیر رسیدن به خونه مهم نبود؟! یا اینکه اطلاع ندادن به من برات پشم بود؟!
نگاه سردش تسخیر شده بود و از دور تمام وجودت رو با نگاهش بلعید
از روی مبل بلند شد و سمتت اومد
زبونت از ترس بند اومده بود.. بالاخره.. اینکه همسر یه رییس مافیا باشی...و برای رفتن به بار بهش خبر ندی.. قطعا عاقبت ترسناکی در انتظارت بود..
به سختی آب دهنت رو قورت دادی و سعی کردی نگاه تو ازش بدزدی ، سرت رو سمت دیوار چرخوندی و سکوت رو ترجیح دادی تا اینکه با انگشتاش چونهت رو گرفت و تورو مجبور کرد تا بهش نگاه کنی: فکر میکنی اگه بهم نگی کجا میری من شصتم خبر دار نمیشه جوجه؟!
نفسش به پوستت گرم شد و روی گونه هات نفسش رو خالی کرد
بازدم لرزونی بیرون دادی و سعی کردی توجیه کنی خودتو: ن...نه..نه ب...ببین
انگشت شصتش رو روی لب پایینت کشید و با یه حرکت ساده تورو ساکت کرد: هیشش!
دستش رو سمت کمرت برد و تورو سرجات قفل کرد: توضیح نده سوییت هارت..چشمات دارن توضیح میدن..
با دستی که روی کمرت بود تورو به خودش بیشتر نزدیک کرد و کیفت رو از روی شونهت برداشت
کیفت رو روی مبل گذاشت و دستش رو روی کمرت محکم کرد: حالا..حالا توضیح بده چرا رفته بودی..و چرا بهم خبر ندادی..
لحن سردش باعث شده بود از ترس یخ بزنی..برای لحظه ای گزگز شدن پوست رو حس کردی و از ترس پلکت نبض میزد: م..من..حوصلهم..سر رفته بود..ت..تصمیم گرفتم برم بار...ت..ترسیدم بهت خبر بدم..
سرش رو کج کرد و با لحن ناباورانه حرف زد: دارل؟! تو از من میترسی؟! مگه من همونی نیستم که..بهش اعتماد داشتی.. چرا توی دلت ترس اومده؟!
دستش رو روی کمرت محکم گرفت و فاصله بینتون رو بست: کی بهت چی گفته که از من میترسی؟! منو نگاه کن...هوسوکتو نگاه کن..تو..تو من رو هیولا میبینی؟!
ترسیدنت کمی فروکش کرد و دستات رو روی شونه هاشو گره زدی: نه..نه من ازت نمیترسم..تو هیولا نیستی..تو کسی هستی که تمام اعتماد و باورم رو داری..و من با تموم قلبم بهت در هر اتفاقی اطمینان دارم..
عقربه ها کم کم نزدیک ۱۲:۰۰ شده بودن و هنوز به خونه برنگشته بودی..
هوسوک توی خونه مثل دیوونه ها راه میرفت و با قدم هاش تمام خونه رو متراژ میکرد و سرامیک ها رو میشمرد
روی مبل رو به روی در ورودی نشست و آرنج هاش رو روی پاهاش تکیه داد و سرش رو بین دستش گرفت
با پاهاش روی زمین ضرب میزد و سعی میکرد انگشت های سرد شدهش رو با کشیدن بین موهاش گرم کنه
بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در هوسوک رو وادار کرد تا سرش رو بالا بیاره و نگاهت کنه: اوه..خانم جانگ..ساعت همراهتون نبود؟! یا دیر رسیدن به خونه مهم نبود؟! یا اینکه اطلاع ندادن به من برات پشم بود؟!
نگاه سردش تسخیر شده بود و از دور تمام وجودت رو با نگاهش بلعید
از روی مبل بلند شد و سمتت اومد
زبونت از ترس بند اومده بود.. بالاخره.. اینکه همسر یه رییس مافیا باشی...و برای رفتن به بار بهش خبر ندی.. قطعا عاقبت ترسناکی در انتظارت بود..
به سختی آب دهنت رو قورت دادی و سعی کردی نگاه تو ازش بدزدی ، سرت رو سمت دیوار چرخوندی و سکوت رو ترجیح دادی تا اینکه با انگشتاش چونهت رو گرفت و تورو مجبور کرد تا بهش نگاه کنی: فکر میکنی اگه بهم نگی کجا میری من شصتم خبر دار نمیشه جوجه؟!
نفسش به پوستت گرم شد و روی گونه هات نفسش رو خالی کرد
بازدم لرزونی بیرون دادی و سعی کردی توجیه کنی خودتو: ن...نه..نه ب...ببین
انگشت شصتش رو روی لب پایینت کشید و با یه حرکت ساده تورو ساکت کرد: هیشش!
دستش رو سمت کمرت برد و تورو سرجات قفل کرد: توضیح نده سوییت هارت..چشمات دارن توضیح میدن..
با دستی که روی کمرت بود تورو به خودش بیشتر نزدیک کرد و کیفت رو از روی شونهت برداشت
کیفت رو روی مبل گذاشت و دستش رو روی کمرت محکم کرد: حالا..حالا توضیح بده چرا رفته بودی..و چرا بهم خبر ندادی..
لحن سردش باعث شده بود از ترس یخ بزنی..برای لحظه ای گزگز شدن پوست رو حس کردی و از ترس پلکت نبض میزد: م..من..حوصلهم..سر رفته بود..ت..تصمیم گرفتم برم بار...ت..ترسیدم بهت خبر بدم..
سرش رو کج کرد و با لحن ناباورانه حرف زد: دارل؟! تو از من میترسی؟! مگه من همونی نیستم که..بهش اعتماد داشتی.. چرا توی دلت ترس اومده؟!
دستش رو روی کمرت محکم گرفت و فاصله بینتون رو بست: کی بهت چی گفته که از من میترسی؟! منو نگاه کن...هوسوکتو نگاه کن..تو..تو من رو هیولا میبینی؟!
ترسیدنت کمی فروکش کرد و دستات رو روی شونه هاشو گره زدی: نه..نه من ازت نمیترسم..تو هیولا نیستی..تو کسی هستی که تمام اعتماد و باورم رو داری..و من با تموم قلبم بهت در هر اتفاقی اطمینان دارم..
۲۵.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.