وقتی بهت خیانت کرد پارت ۱۱
تهیونگ : دلم برات تنگ شده بود...
ا/ت : اَم...اما من دلم تنگ نشده بود..
معلوم بود خیلی به خاطر این حرفم خیلی ناراحت شده اما خودشو نباختو گفت.....
تهیونگ : هومم..پس چرا الان قرمز شدی...
ا/ت : ......(سکوت)
تهیونگ : چرا هومم...
ا/ت : چون تُ...
میخواستم بهش جواب بدم که یهو در باز شدو مامان وارد شد....
با چشمای درشت شده بهش زل زدم که معذب شده گفت...
مامان ا/ت : من..منو پدرت یه کاری برامون پیش اومده تا یه هفته میریم بوسان شما تازمان برگشتنمون اینجا باشید...
بدون اینکه توجهی به حالتی که هستم بکنم گفتم....
ا/ت : چیییییییی من...من با اونننننن ......( خنده ) حتما داری شوخی میکنی مگنه اوما....
تهیونگ از روم بلند شدو گفت....
تهیونگ : دیدی کل کائنات دارن تلاش میکنن مارو بهم برسونن.....( آخرش خندید)
وقتی از روم پاشد سریع بلند شدمو گفتم...
ا/ت : چی..
مامان ا/ت : خیله خب من دیگه باید برم...
روبه تهیونگ کردو گفت...
مامان ا/ت : جون تو جون دخترم...
تهیونگ : خیالتون راحت باشه...
تا میخواستم چیزی بگم مامان سریع درو بستو رفت...
تهیونگ : خب مثل اینکه فقط و خودمو خودت اینجاییم...
ا/ت : نه بابا خوب شد گفتی وگرنه نمیدونستم...
تهیونگ : ......(خنده) خیله خب میخوای بریم صبحونه بخوریم بعد فیلم ببینیم یا اول فیلم ببینیم....
زباد گشنم نبود به خاطر همین گفتم...
ا/ت : زیاد گشنم نیست پس اول بریم فیلم ببینیم...
سری تکون داد که هردو همزمان بلند شدیمو از اتاق بیرون اومدیم.... وقتی وارد حال شدیم گفتم...
ا/ت : چی میخوای ببینی...
تهیونگ : نمیدونم...هرچی تو میخوای..
سری تکون دادمو رفتم یه فیلم از کشو درآورومو بدون توجه به اسمش تو دستگاه گذاشتمش...میخواستم روی مبل کناریش بشینم که سریع دستمو گرفتو منو روی پاش نشوند...با تعجب بهش نگاه کردم که یه لبخند کوچیک بهم تحویل دادو سرمو روی سینش گذاشت...میخواستم چیزی بگم که فیلم شروع شد پس آروم سرمو روی سینش درست کردمو شروع به فیلم دیدن کردم...
*یک ساعت بعد*
از زبان تهیونگ :
همونطور داشتم فیلم میدیدم که متوجه ی نفسای منظم ا/ت شدم...بهش نگاه کردم که دیدم به خواب عمیقی فرو رفته همونطور داشتم بهش نگاه میکردم که باز یاد کارایی که با این فرشته کوچولو کرده بودم افتادم...ناخودآگاه اشکی از گوشه ی چشمم افتاد که سریع پاکش کردمو..تلویزیون رو خاموش کردم...ا/ت رو براید استایل بغل کردمو به سمت اتاقش حرکت کردم....آروم روی تختش گذاشتمشو خودمم کنارش دراز کشیدم...آروم طوری که بیدارنشه کشیدمش توی بغلمو بهش نگاه کردم...نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت شده بود که داشتم به صورتش نگاه میکردم...اما منم کم کم چشمام گرم شدو به خواب عمیقی فرو رفتم...به احتمال زیاد پارت بعد پارت آخره
ا/ت : اَم...اما من دلم تنگ نشده بود..
معلوم بود خیلی به خاطر این حرفم خیلی ناراحت شده اما خودشو نباختو گفت.....
تهیونگ : هومم..پس چرا الان قرمز شدی...
ا/ت : ......(سکوت)
تهیونگ : چرا هومم...
ا/ت : چون تُ...
میخواستم بهش جواب بدم که یهو در باز شدو مامان وارد شد....
با چشمای درشت شده بهش زل زدم که معذب شده گفت...
مامان ا/ت : من..منو پدرت یه کاری برامون پیش اومده تا یه هفته میریم بوسان شما تازمان برگشتنمون اینجا باشید...
بدون اینکه توجهی به حالتی که هستم بکنم گفتم....
ا/ت : چیییییییی من...من با اونننننن ......( خنده ) حتما داری شوخی میکنی مگنه اوما....
تهیونگ از روم بلند شدو گفت....
تهیونگ : دیدی کل کائنات دارن تلاش میکنن مارو بهم برسونن.....( آخرش خندید)
وقتی از روم پاشد سریع بلند شدمو گفتم...
ا/ت : چی..
مامان ا/ت : خیله خب من دیگه باید برم...
روبه تهیونگ کردو گفت...
مامان ا/ت : جون تو جون دخترم...
تهیونگ : خیالتون راحت باشه...
تا میخواستم چیزی بگم مامان سریع درو بستو رفت...
تهیونگ : خب مثل اینکه فقط و خودمو خودت اینجاییم...
ا/ت : نه بابا خوب شد گفتی وگرنه نمیدونستم...
تهیونگ : ......(خنده) خیله خب میخوای بریم صبحونه بخوریم بعد فیلم ببینیم یا اول فیلم ببینیم....
زباد گشنم نبود به خاطر همین گفتم...
ا/ت : زیاد گشنم نیست پس اول بریم فیلم ببینیم...
سری تکون داد که هردو همزمان بلند شدیمو از اتاق بیرون اومدیم.... وقتی وارد حال شدیم گفتم...
ا/ت : چی میخوای ببینی...
تهیونگ : نمیدونم...هرچی تو میخوای..
سری تکون دادمو رفتم یه فیلم از کشو درآورومو بدون توجه به اسمش تو دستگاه گذاشتمش...میخواستم روی مبل کناریش بشینم که سریع دستمو گرفتو منو روی پاش نشوند...با تعجب بهش نگاه کردم که یه لبخند کوچیک بهم تحویل دادو سرمو روی سینش گذاشت...میخواستم چیزی بگم که فیلم شروع شد پس آروم سرمو روی سینش درست کردمو شروع به فیلم دیدن کردم...
*یک ساعت بعد*
از زبان تهیونگ :
همونطور داشتم فیلم میدیدم که متوجه ی نفسای منظم ا/ت شدم...بهش نگاه کردم که دیدم به خواب عمیقی فرو رفته همونطور داشتم بهش نگاه میکردم که باز یاد کارایی که با این فرشته کوچولو کرده بودم افتادم...ناخودآگاه اشکی از گوشه ی چشمم افتاد که سریع پاکش کردمو..تلویزیون رو خاموش کردم...ا/ت رو براید استایل بغل کردمو به سمت اتاقش حرکت کردم....آروم روی تختش گذاشتمشو خودمم کنارش دراز کشیدم...آروم طوری که بیدارنشه کشیدمش توی بغلمو بهش نگاه کردم...نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت شده بود که داشتم به صورتش نگاه میکردم...اما منم کم کم چشمام گرم شدو به خواب عمیقی فرو رفتم...به احتمال زیاد پارت بعد پارت آخره
۶۰.۷k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.