وقتی بهت خیانت کرد پارت ۱۰
ببخشید دیر شد من امروز از همه ی درسا از اول تا جایی که درس داده شده آزمون جامع داشتم و این دوروز تمام وقتمو براش گذاشتم واصلا وقت نکردم که با گوشی کارکنمو براتون پارت بزارم ببخشید😔🥺🫂💜
که دیدم تهیونگ دم در اتاقم ایستاده با خودم به خاطر این فکر خندیدمو گفتم...
ا/ت : مثل اینکه یادش قرار نیست رهام کنه...
آروم دستمو به گونش رسوندمو لمسش کردم..
با احساس واقعی بودنش چشمام درشت شدو با ترس عقب رفتم گفتم...
ا/ت : تو...تو واقعیی...
تهیونگ : .....(سکوت)
ا/ت : اصلا...اصلا چرا اینجایی.....
تهیونگ : یه هفته وقت گرفتم
ا/ت : چی...
تهیونگ : یه هفته وقت گرفتم...برای عاشق کردنت...
*فلش بک*
از زبان تهیونگ :
از دیشب نتونستم به خوابم...نمیتونستم کاری که کرده بودمو هضم کنم...من چیکار کرده بودم...با خودم..با عشقم...با زندگیم....به ساعت نگاه کردم که دیدم ۶ صبح لباس پوشیدمو رفتم یکم قدم بزنم...نمیدونم چیشد اما وقتی به خودم اومد که جلوی خونه ی
ا/ت بودم...
مسخ شده به سمت زنگ در رفتمو اون رو فشردم...به دیقه نکشید که در باز شد...قبل از اینکه بتونم چیزی بگم چیزی روی گونم فرود اومد...آروم سرمو آوردم بالا که با چهره ی عصبی پدر ا/ت مواجه شدم میخواستم چیزی بگم که گفت....
پدر ا/ت: چی میخوای اینجا هااا دخترمو بدبخت کردی برات بس نبودددد..الان دوباره میخوای عذابش بدیییی...(باداد)
مادر ا/ت : آروم باش الان ا/ت بیدار میشه...
پدر ا/ت : .....(نفس عمیق) از اینجا برو دلم نمیخواد دخترم دوباره تورو ببینه....
بعد از این حرف میخواسته بره تو که سریع روی زانوهام نشستمو گفتم....
تهیونگ : خواهش میکنم...فقط یه فرصت ب...
سریع حرفمو قطع کرد و گفت....
پدر ا/ت : فرصت برای خراب کردن زندگیه دخترم...
تهوینگ : من واقعا پشیمونم...خواهش میکنم فقط یه فرصت من...من خیلی دوسش دارم...قبول دارم اشتباه کردم...اما نمیتونم ازش بگذرم حتی اگه شما نزارید شب و روز اینجا میشینم تا شما اجازه بدید....
بدون هیچ حرفی رفت توو منو با هزارتا خیال تنها گذاشت...
*یک ساعت بعد*
همونطور که روی زانوهام بودم دوباره درباز شد که پدر ا/ت اومد بیرون..گفت...
پدر ا/ت : فقط یه هفته...فقط یه هفته وقت داری که کاری کنی برگرده...با خوشحالی سرمو بلند کردمو نگاش کردم که گفت...
پدر ا/ت : بلند شو میتونی بیای تو...یه هفته ی تو از همین الان شروع شده...
آروم بلند شدمو احترام گذاشتم...گفتم...
تهیونگ : هیچ وقت اینکارتون رو فراموش نمیکنم...
سری تکون دادو من با خوشحالی وارد خونه شدمو بدون توجه به سمت اتاق ا/ت حرکت کردم....وقتی بهش رسیدم نفس عمیقی کشیدمو در زدم....
*پایان فلش بک*
از زبان ا/ت :
گفتم...ا/ت : متاسفم اما بهتره زیاد خودت رو اذیت نکنی چون این اتفاق شدنی نیست...
تهیونگ : هرچقدرم که بگی بازم من تلاشم رو میکنم...
که....
که دیدم تهیونگ دم در اتاقم ایستاده با خودم به خاطر این فکر خندیدمو گفتم...
ا/ت : مثل اینکه یادش قرار نیست رهام کنه...
آروم دستمو به گونش رسوندمو لمسش کردم..
با احساس واقعی بودنش چشمام درشت شدو با ترس عقب رفتم گفتم...
ا/ت : تو...تو واقعیی...
تهیونگ : .....(سکوت)
ا/ت : اصلا...اصلا چرا اینجایی.....
تهیونگ : یه هفته وقت گرفتم
ا/ت : چی...
تهیونگ : یه هفته وقت گرفتم...برای عاشق کردنت...
*فلش بک*
از زبان تهیونگ :
از دیشب نتونستم به خوابم...نمیتونستم کاری که کرده بودمو هضم کنم...من چیکار کرده بودم...با خودم..با عشقم...با زندگیم....به ساعت نگاه کردم که دیدم ۶ صبح لباس پوشیدمو رفتم یکم قدم بزنم...نمیدونم چیشد اما وقتی به خودم اومد که جلوی خونه ی
ا/ت بودم...
مسخ شده به سمت زنگ در رفتمو اون رو فشردم...به دیقه نکشید که در باز شد...قبل از اینکه بتونم چیزی بگم چیزی روی گونم فرود اومد...آروم سرمو آوردم بالا که با چهره ی عصبی پدر ا/ت مواجه شدم میخواستم چیزی بگم که گفت....
پدر ا/ت: چی میخوای اینجا هااا دخترمو بدبخت کردی برات بس نبودددد..الان دوباره میخوای عذابش بدیییی...(باداد)
مادر ا/ت : آروم باش الان ا/ت بیدار میشه...
پدر ا/ت : .....(نفس عمیق) از اینجا برو دلم نمیخواد دخترم دوباره تورو ببینه....
بعد از این حرف میخواسته بره تو که سریع روی زانوهام نشستمو گفتم....
تهیونگ : خواهش میکنم...فقط یه فرصت ب...
سریع حرفمو قطع کرد و گفت....
پدر ا/ت : فرصت برای خراب کردن زندگیه دخترم...
تهوینگ : من واقعا پشیمونم...خواهش میکنم فقط یه فرصت من...من خیلی دوسش دارم...قبول دارم اشتباه کردم...اما نمیتونم ازش بگذرم حتی اگه شما نزارید شب و روز اینجا میشینم تا شما اجازه بدید....
بدون هیچ حرفی رفت توو منو با هزارتا خیال تنها گذاشت...
*یک ساعت بعد*
همونطور که روی زانوهام بودم دوباره درباز شد که پدر ا/ت اومد بیرون..گفت...
پدر ا/ت : فقط یه هفته...فقط یه هفته وقت داری که کاری کنی برگرده...با خوشحالی سرمو بلند کردمو نگاش کردم که گفت...
پدر ا/ت : بلند شو میتونی بیای تو...یه هفته ی تو از همین الان شروع شده...
آروم بلند شدمو احترام گذاشتم...گفتم...
تهیونگ : هیچ وقت اینکارتون رو فراموش نمیکنم...
سری تکون دادو من با خوشحالی وارد خونه شدمو بدون توجه به سمت اتاق ا/ت حرکت کردم....وقتی بهش رسیدم نفس عمیقی کشیدمو در زدم....
*پایان فلش بک*
از زبان ا/ت :
گفتم...ا/ت : متاسفم اما بهتره زیاد خودت رو اذیت نکنی چون این اتفاق شدنی نیست...
تهیونگ : هرچقدرم که بگی بازم من تلاشم رو میکنم...
که....
۵۳.۰k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.