عشق باطعم تلخ part78
#عشق_باطعم_تلخ #part78
زیر چشمی نگاهم کرد...
- باید تظاهر به عاشق و معشوق کنیمها.
و با نیشباز خندید، با خنثی ترین حالت ممکن نگاهش کردم زد، زیر خنده...
- صورتت اونجوری نکن برام، من پرهام زند همون مغرور همیشگی باید غرورم رو حفظ کنم؛ چون غرورم اولویتمِ!
پوزخندی زدم، سعی کردم زیاد باهاش کلکل نکنم.
وارد کافه شدیم افراد کافه برگشتن طرفمون یه نگاه به ما کردن، بعدش مشغول خوردن و حرف زدن شدن. به سمت پلهها رفتیم یه طبقه بالا داشت جای دنجی بود، چندتا میز دورهم داشت روبهرومون باز بود و فضای بیرون، پشت سرمون یه نرده بود و فضای کافه و افرادی که پایین بودن قرار داشت.
روی یکی از میزها نشستیم یکی اومد سمتون، گارسون نبود!
- سلام آقای زند خوش اومدید.
پرهام سرش رو تکون داد، حتی لحن حرف زدنش با بقیه فرق میکرد.
- متشکرم بقیه کجا تشریف دارند؟
- پوزش میخوام بقیه...
هنوز حرفش کامل نشده بود مامان پریا، فرحان، بابای پرهام آقاشایان، پریناز و آرش...
با دیدن آرش از روی صندلی بلند شدم پریدم بغل آرش، از شوق اشکهام سرازیر شدن؛ اصلاً دلم نمیخواست از بغلش جدا شم.
دستهام رو دور گردنش حلقه زدم، بعداز چند لحظه با صدای آقاشایان مجبور شدم از بغل آرش جدا شدم؛ اما دستهاش رو گرفتم توی دستهام، برق اشک رو از چشمهاش میدیدیم؛ الهی قربونش برم من دلم برای حرفزدنهاش، دعواهاش، شوخیهاش، همه چی تنگ شده بود.
پرهام حتی جلو خانواده خودش هنوز رد غرورش بود. اشکهام رو پاک کردم خاله پریا اومد بغلم کرد
- وای وقتی پرهام گفت تصمیم دارید به همین زودیهاش ازدواج کنید؛ جا خوردم چون اصلاً حلقه نامزدی هم انتخاب نکرده بودیم، برای همین تصمیم گرفتیم امروز بریم برای خرید حلقه.
با تعجب با دهن باز به همشون زل زدم، با صدای آشنایی برگشتم عقب و باز با دیدن فرد پشت سرم سوپرایز شدم.
- نامردا بدون من میرید خرید حلقه؟!
از دیدنش ذوق کردم امروز روز من بود، از هر طرف یه سوپرایز شهرزاد با شوق پرید بغلم و آروم زیر گوشم زمزمه کرد.
- آخ دلم برات تنگ شده بود، ما رو میزاری اینجا خودت میری؟ بدون خبر!
محکم بغلش کردم...
- دلم برای آغوش خواهرانت تنگ شده بود.
ازش جدا شدم نگاهی به پرهام که با لبخند بهم نگاه میکرد کردم.
- شهرزاد تو طرحت هنوز نشده بود؟!
نگاهی به پرهام و آقا شایان کرد.
- به لطف آقا پرهام و آقا شایان زودتر اومدم.
برگشتم طرف پرهام...
- واقعا ممنونم، بابت همه چی.
از توی چشمهاش حس بیخیالی رو میخوندم، خاک توی سرش، نمیتونه قشنگ نقش بازی کنه!
یهو خیره شد بهم منم نگاهم رو ازش گرفتم، لبخندش رو حس کردم؛ هوف این الان هوا برش میدارهها.
📓 @romano0o3 📝
زیر چشمی نگاهم کرد...
- باید تظاهر به عاشق و معشوق کنیمها.
و با نیشباز خندید، با خنثی ترین حالت ممکن نگاهش کردم زد، زیر خنده...
- صورتت اونجوری نکن برام، من پرهام زند همون مغرور همیشگی باید غرورم رو حفظ کنم؛ چون غرورم اولویتمِ!
پوزخندی زدم، سعی کردم زیاد باهاش کلکل نکنم.
وارد کافه شدیم افراد کافه برگشتن طرفمون یه نگاه به ما کردن، بعدش مشغول خوردن و حرف زدن شدن. به سمت پلهها رفتیم یه طبقه بالا داشت جای دنجی بود، چندتا میز دورهم داشت روبهرومون باز بود و فضای بیرون، پشت سرمون یه نرده بود و فضای کافه و افرادی که پایین بودن قرار داشت.
روی یکی از میزها نشستیم یکی اومد سمتون، گارسون نبود!
- سلام آقای زند خوش اومدید.
پرهام سرش رو تکون داد، حتی لحن حرف زدنش با بقیه فرق میکرد.
- متشکرم بقیه کجا تشریف دارند؟
- پوزش میخوام بقیه...
هنوز حرفش کامل نشده بود مامان پریا، فرحان، بابای پرهام آقاشایان، پریناز و آرش...
با دیدن آرش از روی صندلی بلند شدم پریدم بغل آرش، از شوق اشکهام سرازیر شدن؛ اصلاً دلم نمیخواست از بغلش جدا شم.
دستهام رو دور گردنش حلقه زدم، بعداز چند لحظه با صدای آقاشایان مجبور شدم از بغل آرش جدا شدم؛ اما دستهاش رو گرفتم توی دستهام، برق اشک رو از چشمهاش میدیدیم؛ الهی قربونش برم من دلم برای حرفزدنهاش، دعواهاش، شوخیهاش، همه چی تنگ شده بود.
پرهام حتی جلو خانواده خودش هنوز رد غرورش بود. اشکهام رو پاک کردم خاله پریا اومد بغلم کرد
- وای وقتی پرهام گفت تصمیم دارید به همین زودیهاش ازدواج کنید؛ جا خوردم چون اصلاً حلقه نامزدی هم انتخاب نکرده بودیم، برای همین تصمیم گرفتیم امروز بریم برای خرید حلقه.
با تعجب با دهن باز به همشون زل زدم، با صدای آشنایی برگشتم عقب و باز با دیدن فرد پشت سرم سوپرایز شدم.
- نامردا بدون من میرید خرید حلقه؟!
از دیدنش ذوق کردم امروز روز من بود، از هر طرف یه سوپرایز شهرزاد با شوق پرید بغلم و آروم زیر گوشم زمزمه کرد.
- آخ دلم برات تنگ شده بود، ما رو میزاری اینجا خودت میری؟ بدون خبر!
محکم بغلش کردم...
- دلم برای آغوش خواهرانت تنگ شده بود.
ازش جدا شدم نگاهی به پرهام که با لبخند بهم نگاه میکرد کردم.
- شهرزاد تو طرحت هنوز نشده بود؟!
نگاهی به پرهام و آقا شایان کرد.
- به لطف آقا پرهام و آقا شایان زودتر اومدم.
برگشتم طرف پرهام...
- واقعا ممنونم، بابت همه چی.
از توی چشمهاش حس بیخیالی رو میخوندم، خاک توی سرش، نمیتونه قشنگ نقش بازی کنه!
یهو خیره شد بهم منم نگاهم رو ازش گرفتم، لبخندش رو حس کردم؛ هوف این الان هوا برش میدارهها.
📓 @romano0o3 📝
۶.۳k
۱۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.