عشق باطعم تلخ part79
#عشق_باطعم_تلخ #part79
اومد نزدیکم وایستاد آروم زمزمهوار گفت:
- بنظرت چه خوابی برامون دیدن؟
خودم رو زدم به خنگی سرم خاروندم...
- والا من نمیدونم.
آرش اومد سمتون و با صدای بلند که توجه همه رو به ما جلب میکرد، گفت:
- عروس دوماد چیه پچ پچ میکنید؟!
پرهام لبخند آرومی زد که آقا شایان ادامه داد:
- خب همگی بشینید درمورد مراسم و بقیه رسوم عروسی صحبت کنم...
انگشتش رو کشید کنار لبش، نفس عمیقی کشید...
- همونطور که میدونید عروسی خاندان زند همیشه باشکوه بوده و هست، پرهام که تک پسر منم هست باید عروسیش تک باشه...
اون لحظه که این حرفها رو میزد، من فقط مات و مبهوت نگاه میکردم و هی میگفتم خاک توی سرت ببین چقدر واسم خرج میکنن، آخرشم طلاق یه ضدحالی میخورن؛ واقعاً انصاف نیست تک پسرشون زندگیش، بشه شبیه زندگی عموش که از کل خانواده باهاش بهم زدن.
به پرهام نگاهی کردم غرق حرفهای پدرش بود و هی سرش رو برای تایید تکون میداد، دلم براش میسوخت که داره زندگیش رو فدای یکی که هیچ شناختی نداره میکنه، واقعاً پرهام بخاطر من اینکار رو کرد، یا اگه هر کسی بهجای من بود پرهام قبولش میکرد؟
آقا شایانم همش از رسوم خودش میگفت از آرش سوالاتی میکرد منم کلا توی باغ نبودم؛ چون اصلاً برام مهم نبود، چون همه چی یه دروغ بزرگ بودی با زندگی خودمون.
یه کمی از قهوه روی میز نوشیدم، حوصله نداشتم ایکاش زودتر سخنرانی آقای زند تموم شه.
نمیدونم چقدر گذشت منم به ناچار گاهی به حرفهای آقا شایان گوش میکردم، گاهی هم توی دنیای خودم بودم، از شانس گندی که داشتم آخری حرفشون رفتم توی دنیای خودم که با صدای آقا شایان به خودم اومدم...
- نظرت چیه دخترم؟
یه نگاه توی چشم همه کردم که زل زده بودن بهم که جواب بدم؛ ولی خاک توی سرم، هیچی نفهمیدم که چی میگفت.
با مِنمِن گفتم:
- آره، خوبه.
هی دعادعا میکردم جملش مثبت بوده باشه که گند نزنم، لبخندی زد همگی بلند شدن منم مجبور شدم وایستم.
- خب عروس و دوماد باهم برن، ما هم با هم میاییم.
چشمهای گردم رو بین افراد میچرخوندم، انگار منتظر رسوندن تقلب بودم؛ اما هیچکی هیچی نمیگفت، اومد پرهام دستم رو گرفت.
- با اجازه!
از کافه زدیم بیرون، بقیهم پشت سرمون میاومدند کجا میریم؟ نکنه داریم میریم محضر! یا خدا چرا همه چی با این عجله؟...
سوار ماشین شدم، پرهامم نشست پشت فرمون تا نشست زد زیر خنده با تعجب نگاهش میکردم...
در کامنت😄
اومد نزدیکم وایستاد آروم زمزمهوار گفت:
- بنظرت چه خوابی برامون دیدن؟
خودم رو زدم به خنگی سرم خاروندم...
- والا من نمیدونم.
آرش اومد سمتون و با صدای بلند که توجه همه رو به ما جلب میکرد، گفت:
- عروس دوماد چیه پچ پچ میکنید؟!
پرهام لبخند آرومی زد که آقا شایان ادامه داد:
- خب همگی بشینید درمورد مراسم و بقیه رسوم عروسی صحبت کنم...
انگشتش رو کشید کنار لبش، نفس عمیقی کشید...
- همونطور که میدونید عروسی خاندان زند همیشه باشکوه بوده و هست، پرهام که تک پسر منم هست باید عروسیش تک باشه...
اون لحظه که این حرفها رو میزد، من فقط مات و مبهوت نگاه میکردم و هی میگفتم خاک توی سرت ببین چقدر واسم خرج میکنن، آخرشم طلاق یه ضدحالی میخورن؛ واقعاً انصاف نیست تک پسرشون زندگیش، بشه شبیه زندگی عموش که از کل خانواده باهاش بهم زدن.
به پرهام نگاهی کردم غرق حرفهای پدرش بود و هی سرش رو برای تایید تکون میداد، دلم براش میسوخت که داره زندگیش رو فدای یکی که هیچ شناختی نداره میکنه، واقعاً پرهام بخاطر من اینکار رو کرد، یا اگه هر کسی بهجای من بود پرهام قبولش میکرد؟
آقا شایانم همش از رسوم خودش میگفت از آرش سوالاتی میکرد منم کلا توی باغ نبودم؛ چون اصلاً برام مهم نبود، چون همه چی یه دروغ بزرگ بودی با زندگی خودمون.
یه کمی از قهوه روی میز نوشیدم، حوصله نداشتم ایکاش زودتر سخنرانی آقای زند تموم شه.
نمیدونم چقدر گذشت منم به ناچار گاهی به حرفهای آقا شایان گوش میکردم، گاهی هم توی دنیای خودم بودم، از شانس گندی که داشتم آخری حرفشون رفتم توی دنیای خودم که با صدای آقا شایان به خودم اومدم...
- نظرت چیه دخترم؟
یه نگاه توی چشم همه کردم که زل زده بودن بهم که جواب بدم؛ ولی خاک توی سرم، هیچی نفهمیدم که چی میگفت.
با مِنمِن گفتم:
- آره، خوبه.
هی دعادعا میکردم جملش مثبت بوده باشه که گند نزنم، لبخندی زد همگی بلند شدن منم مجبور شدم وایستم.
- خب عروس و دوماد باهم برن، ما هم با هم میاییم.
چشمهای گردم رو بین افراد میچرخوندم، انگار منتظر رسوندن تقلب بودم؛ اما هیچکی هیچی نمیگفت، اومد پرهام دستم رو گرفت.
- با اجازه!
از کافه زدیم بیرون، بقیهم پشت سرمون میاومدند کجا میریم؟ نکنه داریم میریم محضر! یا خدا چرا همه چی با این عجله؟...
سوار ماشین شدم، پرهامم نشست پشت فرمون تا نشست زد زیر خنده با تعجب نگاهش میکردم...
در کامنت😄
۴.۴k
۱۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.