Part:14
Part:14
"دختر عزیزم، الان که این نامه رو میخونی من خونه نیستم، یکی از دوستان پدرت همراه فرزندش برای شام به خونه میاد، و حتما چند روزی مهمان ما هستن، از راه دوری میآیند.
پس من برای خرید وسایل لازم به بازار رفتم. منتظر بمون تا بیام."
همیشه از اینکه مادرش حتی در یادداشت های کوتاه هم این چنین مینوشت، لذت میبرد.
بعد از اینکه سرو گوشی آب داد به اتاقش رفت تا از اون کتاب فیض ببره.
چند ساعت بعد مارکو و ویولت با کلی پاکت های کاغذی که پر از وسایل بود به خونه برگشتن.
و مشغول درست کردن بهترین و محبوب ترین غذاهای ایتالیایی شدند. از اونجایی که ویولت دست پخت بی نظیری داشت، قطعا مهمانها حتی انگشت هایشون هم میخوردن.
عصر بود که مارکو گفت به اسکله میره، تا مهمون ها رو همراهی کنه.
ویولت مثل همیشه بهترین لباسش رو پوشیده بود.
و امیلی به اجبار مادرش، یک لباس بهتر پوشیده بود.
اهمیت زیادی به لباسهایی که میپوشید نمیداد.
اما شاید اگر لباسهای تنِ مهمان ها رو میدید، نظرش عوض میشد.
---------
از اون طرف مارکو که زودتر به اسکله رسیده بود، منتظر کشتی مورد نظرش بود.
که بالاخره رسید.
کاپیتان کشتی همراه با پسرش به سمت مارکو حرکت میکردن.
- دوست قدیمیِ من، مشتاق دیدار.
مارکو با آغوش باز به سمت دوست چندین و چند سالاش رفت.
آقای کیم هم دلتنگیاش از روی رفتاراش کاملا مشخص بود پس دستان نسبتا چروکیداش رو دور مارکو حلقه کرد.
- آه، مارکو...میبینم که بزرگ شدی.
با خنده گفت و از هم جدا شدن.
مارکو که انگار تازه پسر کیم رو دیده بود، نگاهی از بالا به پایین کرد.
- هی، تهیونگ زمان زیادی گذشته، بزرگ شدی.
پسر کمی خم شد، ممنونی زیر لب گفت.
مارکو چیز دیگهای نگفت، اون پسر از زمانی که مارکو دیده بود به جزء قد و هیکلش، اخلاقش دقیقا هموجوری بود.
سریع به سمت ماشین حرکت کردن، تا زود تر به خونه برسن و مسافرها هم خستگی در بکنن.
---------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
"دختر عزیزم، الان که این نامه رو میخونی من خونه نیستم، یکی از دوستان پدرت همراه فرزندش برای شام به خونه میاد، و حتما چند روزی مهمان ما هستن، از راه دوری میآیند.
پس من برای خرید وسایل لازم به بازار رفتم. منتظر بمون تا بیام."
همیشه از اینکه مادرش حتی در یادداشت های کوتاه هم این چنین مینوشت، لذت میبرد.
بعد از اینکه سرو گوشی آب داد به اتاقش رفت تا از اون کتاب فیض ببره.
چند ساعت بعد مارکو و ویولت با کلی پاکت های کاغذی که پر از وسایل بود به خونه برگشتن.
و مشغول درست کردن بهترین و محبوب ترین غذاهای ایتالیایی شدند. از اونجایی که ویولت دست پخت بی نظیری داشت، قطعا مهمانها حتی انگشت هایشون هم میخوردن.
عصر بود که مارکو گفت به اسکله میره، تا مهمون ها رو همراهی کنه.
ویولت مثل همیشه بهترین لباسش رو پوشیده بود.
و امیلی به اجبار مادرش، یک لباس بهتر پوشیده بود.
اهمیت زیادی به لباسهایی که میپوشید نمیداد.
اما شاید اگر لباسهای تنِ مهمان ها رو میدید، نظرش عوض میشد.
---------
از اون طرف مارکو که زودتر به اسکله رسیده بود، منتظر کشتی مورد نظرش بود.
که بالاخره رسید.
کاپیتان کشتی همراه با پسرش به سمت مارکو حرکت میکردن.
- دوست قدیمیِ من، مشتاق دیدار.
مارکو با آغوش باز به سمت دوست چندین و چند سالاش رفت.
آقای کیم هم دلتنگیاش از روی رفتاراش کاملا مشخص بود پس دستان نسبتا چروکیداش رو دور مارکو حلقه کرد.
- آه، مارکو...میبینم که بزرگ شدی.
با خنده گفت و از هم جدا شدن.
مارکو که انگار تازه پسر کیم رو دیده بود، نگاهی از بالا به پایین کرد.
- هی، تهیونگ زمان زیادی گذشته، بزرگ شدی.
پسر کمی خم شد، ممنونی زیر لب گفت.
مارکو چیز دیگهای نگفت، اون پسر از زمانی که مارکو دیده بود به جزء قد و هیکلش، اخلاقش دقیقا هموجوری بود.
سریع به سمت ماشین حرکت کردن، تا زود تر به خونه برسن و مسافرها هم خستگی در بکنن.
---------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۷.۲k
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.