نام رمان:در حسرت دیدار تو آواره ام
نام رمان:در حسرت دیدار تو آوارهام
نویسنده:نادیا عثمانی
ژانر: عاشقانه
pdfتعداد صفحات :۲۲۹
خلاصه:آوا دختری آرام و زیبا رویی است که برای پیدا کردن مادرش به ایران بر می گردد و به جست وجوی او می پردازد که در این طریق با درد سرهای زیاد مواجه می شود. اما آیا موفق می شود تا مادرش را پیدا کند
بخشی از دانلود رمان نودهشتیا
به رسم هر سال با نزدیک شدن ماه محرم امیر و عباس با بچه ها مشغول آماده سازی مسجد محله شان برای عزاداری بودند. کارشان را که تا حدودی به سر انجام رسانده بودند، برای استراحت کردن عازم خانه شدند. از حاج قاسم و دیگر بچه ها خداحافظی کردند و سوار بر موتور به راه افتادند. چند قدم نرسیده به خانه امیر از روی عادت همیشگی اش از روی موتور پرید؛ عباس قُرقُر کنان به او توپید: – هوی تو دست از این عادت بدت بر نمی داری؟ امیر خنده ی ملیحی کرد و زنگ در را فشرد. صدای زنگ به گوش حسین که مشغول مطالعه بود، رسید به آرامی از جا برخاست و رفت تا در را باز کند. عباس در حالی که از شدت سرما در خود کز کرده بود. باز با قُر زدن خطاب به امیر گفت: چند بار بهت گفتم با خودت کلید بیار حوصله ندارم تو این سرما پشت در معطل بمونم. تا آقا داداشت مثل لاک پشت خودش رو به در برسونه، در این هنگام حسین که پشت در رسیده بود، حرف های او را شنید اما سعی کرد به روی خود نیاورد. سر به زیر در را گشود. امیر با رویی خندان و مهربان سلام کرد، دست بر شانه ی او نهاد و گفت: – جات خالی حسین جون بهت گفتم با ما بیا چرا نیومدی؟ عباس در حالی که موتورش را گوشه حیاط قرار می داد، گفت؟ – مگه جشن تشریف برده بودیم که جاش خالی باشه چرا الکی قند تو دل این بدبخت آب می کنی. انگاه با تشر رو به حسین ادامه داد: – مادر خونه است یا… در این هنگام با شنیدن صدای مادرش حرفش را ناتمام رها کرد. – عباس مادر اومدی بیا تو امیر رو به مادرش که از در سالن به بیرون سرک می کشید اخمی کرد و با شیطنت گفت: – پس من چی یعنی بیرون بمونم؟ مادرش لبخندی زد و جواب داد: – فکر کردم فقط عباس برگشته بچه ها بیاید داخل هوا خیلی سرده. حسین در حالی که ناراحت می نمود پشت سر برادرانش وارد راهرو شد. امیر یک راست وارد آشپزخانه شد. در قابلمه را برداشت و خواست به غذا ناخنک بزند که همان موقع مادرش با کف گیر پشت دست او زد و با لبخند گفت: – چند بار تذکر بدم ناخنک زدن ممنوع تو که دیگه بچه نیستی؟ امیر با لب و لوچه ای آویزان گفت:
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b3%d8%b1%d8%aa-%d8%af%db%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1-%d8%aa%d9%88-%d8%a2%d9%88%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%d9%85/
#عاشقانه #جذاب
نویسنده:نادیا عثمانی
ژانر: عاشقانه
pdfتعداد صفحات :۲۲۹
خلاصه:آوا دختری آرام و زیبا رویی است که برای پیدا کردن مادرش به ایران بر می گردد و به جست وجوی او می پردازد که در این طریق با درد سرهای زیاد مواجه می شود. اما آیا موفق می شود تا مادرش را پیدا کند
بخشی از دانلود رمان نودهشتیا
به رسم هر سال با نزدیک شدن ماه محرم امیر و عباس با بچه ها مشغول آماده سازی مسجد محله شان برای عزاداری بودند. کارشان را که تا حدودی به سر انجام رسانده بودند، برای استراحت کردن عازم خانه شدند. از حاج قاسم و دیگر بچه ها خداحافظی کردند و سوار بر موتور به راه افتادند. چند قدم نرسیده به خانه امیر از روی عادت همیشگی اش از روی موتور پرید؛ عباس قُرقُر کنان به او توپید: – هوی تو دست از این عادت بدت بر نمی داری؟ امیر خنده ی ملیحی کرد و زنگ در را فشرد. صدای زنگ به گوش حسین که مشغول مطالعه بود، رسید به آرامی از جا برخاست و رفت تا در را باز کند. عباس در حالی که از شدت سرما در خود کز کرده بود. باز با قُر زدن خطاب به امیر گفت: چند بار بهت گفتم با خودت کلید بیار حوصله ندارم تو این سرما پشت در معطل بمونم. تا آقا داداشت مثل لاک پشت خودش رو به در برسونه، در این هنگام حسین که پشت در رسیده بود، حرف های او را شنید اما سعی کرد به روی خود نیاورد. سر به زیر در را گشود. امیر با رویی خندان و مهربان سلام کرد، دست بر شانه ی او نهاد و گفت: – جات خالی حسین جون بهت گفتم با ما بیا چرا نیومدی؟ عباس در حالی که موتورش را گوشه حیاط قرار می داد، گفت؟ – مگه جشن تشریف برده بودیم که جاش خالی باشه چرا الکی قند تو دل این بدبخت آب می کنی. انگاه با تشر رو به حسین ادامه داد: – مادر خونه است یا… در این هنگام با شنیدن صدای مادرش حرفش را ناتمام رها کرد. – عباس مادر اومدی بیا تو امیر رو به مادرش که از در سالن به بیرون سرک می کشید اخمی کرد و با شیطنت گفت: – پس من چی یعنی بیرون بمونم؟ مادرش لبخندی زد و جواب داد: – فکر کردم فقط عباس برگشته بچه ها بیاید داخل هوا خیلی سرده. حسین در حالی که ناراحت می نمود پشت سر برادرانش وارد راهرو شد. امیر یک راست وارد آشپزخانه شد. در قابلمه را برداشت و خواست به غذا ناخنک بزند که همان موقع مادرش با کف گیر پشت دست او زد و با لبخند گفت: – چند بار تذکر بدم ناخنک زدن ممنوع تو که دیگه بچه نیستی؟ امیر با لب و لوچه ای آویزان گفت:
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b3%d8%b1%d8%aa-%d8%af%db%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1-%d8%aa%d9%88-%d8%a2%d9%88%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%d9%85/
#عاشقانه #جذاب
۱.۹k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.