قلب سیاهpt25
قلب سیاهpt25
آت و جونکوک رفتن خونه و غذایی که گرفته بودن رو خوردن و بعد رفتن جلو تلویزیون.
جونکوک یه فیلم گذاشت و با پاپ کورن شروع به دیدنش کردن .
چند دقیقه گذشت و آت حس کرد نور تلویزیون زیاد خوب نیست
+اون کنترل بده
به کنترل کنار جونکوک اشاره کرد
_اینجا پنج تا کنترل هست کدوم خب
+اون مشکیه
_همشون مشکیه
+واییی اونی که کوچولوی تره
جونکوک یکی از کنترل هارو بهش نشون داد
_این؟
+ولش کن
آت خم شد و سعی کرد کنترل مورد نظر خودش رو از کنار جونکوک برداره، سرشو گرفت بالا و گفت
+این گاو جون
جونکوک به آت نگاه کرد و تحملش رو از دست داد و وقتی به خودش اومد درحال بوسیدن آت بود.
شونه های آت رو گرفت خوابوندش رو مبل و دوباره شروع به بوسیدنش کرد.
آت بعد از چند ثانیه شروع به همراهی کرد و خودش رو به جونکوک سپرد.
(برنامه به دلیل اص///مات بودن متن پیج رو بلاک میکنه به همین دلیل گذاشته نمیشه)
صبح:
آت و جونکوک بلند شدن و صبحانشون رو خوردن و آت توی بغل جونکوک رو مبل خوابیده بود
-یه سوال بپرسم
+اوهوم
-چرا توی سازمان گفتی ازت متنفر میشم
+چیزی نبود
-خودتم میدونی بلد نیستی دروغ بگی
+شاید بعداً خودت فهمیدی
جونکوک دیگه هیچی نگفت تا یه فکری به ذهنش رسید
-خب پس شب میگم جیمین و تیهونگ بیان اینجا
+تهیونگ؟
-اره
+هنوز باهاش حرف میزنی
-اگه اون نبود الان تو سازمان نبودم
+دلم براش تنگ شده
-شب میبینیش
آت نگاهشو به تلویزیون داد و تو فکر اینکه چجوری راجب بیماریش به جونکوک بگه بود ، از این میترسید که عموی جونکوک زودتر بگه ، تصمیم گرفتن براش سخت بود ولی به خودش قول داد بهش بگه ، هرچی زودتر بهتره
آت و جونکوک رفتن خونه و غذایی که گرفته بودن رو خوردن و بعد رفتن جلو تلویزیون.
جونکوک یه فیلم گذاشت و با پاپ کورن شروع به دیدنش کردن .
چند دقیقه گذشت و آت حس کرد نور تلویزیون زیاد خوب نیست
+اون کنترل بده
به کنترل کنار جونکوک اشاره کرد
_اینجا پنج تا کنترل هست کدوم خب
+اون مشکیه
_همشون مشکیه
+واییی اونی که کوچولوی تره
جونکوک یکی از کنترل هارو بهش نشون داد
_این؟
+ولش کن
آت خم شد و سعی کرد کنترل مورد نظر خودش رو از کنار جونکوک برداره، سرشو گرفت بالا و گفت
+این گاو جون
جونکوک به آت نگاه کرد و تحملش رو از دست داد و وقتی به خودش اومد درحال بوسیدن آت بود.
شونه های آت رو گرفت خوابوندش رو مبل و دوباره شروع به بوسیدنش کرد.
آت بعد از چند ثانیه شروع به همراهی کرد و خودش رو به جونکوک سپرد.
(برنامه به دلیل اص///مات بودن متن پیج رو بلاک میکنه به همین دلیل گذاشته نمیشه)
صبح:
آت و جونکوک بلند شدن و صبحانشون رو خوردن و آت توی بغل جونکوک رو مبل خوابیده بود
-یه سوال بپرسم
+اوهوم
-چرا توی سازمان گفتی ازت متنفر میشم
+چیزی نبود
-خودتم میدونی بلد نیستی دروغ بگی
+شاید بعداً خودت فهمیدی
جونکوک دیگه هیچی نگفت تا یه فکری به ذهنش رسید
-خب پس شب میگم جیمین و تیهونگ بیان اینجا
+تهیونگ؟
-اره
+هنوز باهاش حرف میزنی
-اگه اون نبود الان تو سازمان نبودم
+دلم براش تنگ شده
-شب میبینیش
آت نگاهشو به تلویزیون داد و تو فکر اینکه چجوری راجب بیماریش به جونکوک بگه بود ، از این میترسید که عموی جونکوک زودتر بگه ، تصمیم گرفتن براش سخت بود ولی به خودش قول داد بهش بگه ، هرچی زودتر بهتره
۵.۴k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.