قلب سیاه pt26
قلب سیاه pt26
شب شد و حالا جیمین و تهیونگ خونه آت بودن.
باهم دیگه نوشیدنی خوردن و تا آخر شب بازی کردن
~بریم بیرون
÷من پایم
-الان؟
+خوبه
~اره
÷پس بلند شید بریم
رفتن بیرون و بستنی خوردن و توی خیابون های خلوت میخندیدن و قدم میزدن.
بعد از دو ساعت جیمین و تهیونگ ازشون خدافظی کردن و برگشتن خونه.
آت میخواست بره بخوابه که جونکوک گفت
-ات میشه وایسی
+چیزی شده
-میخوام راجب یه چیزی حرف بزنم
+قبلش بزار قهوه درست کنم الکل بپره
آت رفت تو آشپز خونه و قهوه رو درست کرد و تو دوتا فنجون ریخت.
یکی از فنجون هارو داد به جونکوک و خودشم کنارش نشست
و جونکوک شروع به صحبت کرد
-ات... من احمق نیستم، می دونم که دلیل ضعیف شدنت
چیزی بیشتر از آسمه، اما هیچوقت بهم جواب ندادی. امروز دیگه
.نتونستم تحمل کنم و سعی کردم ازش سر دربیارم
خم شد و پاکتی که زیر میز مخفی کرده بود رو بین خودشون قرار
داد. بغض برای مدتی راه گلوش رو بست و نتونست صحبت کنه اما
.بعد تلاشش رو کرد
_این چیه ات؟
ات که تا اون لحظه فقط شنونده بود، فنجون قهوه رو به میز
برگردوند و لبخند خسته ای زد. گودی زیر چشم هاش و بلوز مشکیش
به غمگین تر کردن اون تصویر کمک می کردن.
+می دونی ؟ من شب های زیادی رو با فکر کردن به این لحظه
نخوابیدم. همیشه از خودم می پرسیدم که چطوری مکالمه مون رو شروع می ،کنم اما توی شبی که انتظارش رو نداشتم ما اینجاییم و تو انجامش دادی
ات لبخندش رو حفظ کرد و کمی زمان خرید تا به خودش
مسلط بشه. دست هاش رو طوری روی میز به هم گره زد که انگارمیخواد یک داستان عادی تعریف کنه
شب شد و حالا جیمین و تهیونگ خونه آت بودن.
باهم دیگه نوشیدنی خوردن و تا آخر شب بازی کردن
~بریم بیرون
÷من پایم
-الان؟
+خوبه
~اره
÷پس بلند شید بریم
رفتن بیرون و بستنی خوردن و توی خیابون های خلوت میخندیدن و قدم میزدن.
بعد از دو ساعت جیمین و تهیونگ ازشون خدافظی کردن و برگشتن خونه.
آت میخواست بره بخوابه که جونکوک گفت
-ات میشه وایسی
+چیزی شده
-میخوام راجب یه چیزی حرف بزنم
+قبلش بزار قهوه درست کنم الکل بپره
آت رفت تو آشپز خونه و قهوه رو درست کرد و تو دوتا فنجون ریخت.
یکی از فنجون هارو داد به جونکوک و خودشم کنارش نشست
و جونکوک شروع به صحبت کرد
-ات... من احمق نیستم، می دونم که دلیل ضعیف شدنت
چیزی بیشتر از آسمه، اما هیچوقت بهم جواب ندادی. امروز دیگه
.نتونستم تحمل کنم و سعی کردم ازش سر دربیارم
خم شد و پاکتی که زیر میز مخفی کرده بود رو بین خودشون قرار
داد. بغض برای مدتی راه گلوش رو بست و نتونست صحبت کنه اما
.بعد تلاشش رو کرد
_این چیه ات؟
ات که تا اون لحظه فقط شنونده بود، فنجون قهوه رو به میز
برگردوند و لبخند خسته ای زد. گودی زیر چشم هاش و بلوز مشکیش
به غمگین تر کردن اون تصویر کمک می کردن.
+می دونی ؟ من شب های زیادی رو با فکر کردن به این لحظه
نخوابیدم. همیشه از خودم می پرسیدم که چطوری مکالمه مون رو شروع می ،کنم اما توی شبی که انتظارش رو نداشتم ما اینجاییم و تو انجامش دادی
ات لبخندش رو حفظ کرد و کمی زمان خرید تا به خودش
مسلط بشه. دست هاش رو طوری روی میز به هم گره زد که انگارمیخواد یک داستان عادی تعریف کنه
۶.۷k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.