قلب سیاه pt27
قلب سیاه pt27
+من بچه ی تنهایی بودم ، تنها و احمق. برای فرار از این حقیقت سیگار می کشیدم. نمی دونم چرا... وقتی سیگار می کشیدم هنوز هم تنها بودم اما بهم تصویر قوی تری از خودم می داد. از زمانی که فکرکنم پونزده سالم بود
جونکوک برای اولین بار لرزش دست های ات رو می دید و قلبش از این بابت تیر می .کشید
+ .پس من سیگار کشیدم و کشیدم تا جایی که دیگه تنها نبودم
درست همون موقع که احساس کردم دیگه تموم شده، اون سیگارها
.برام یادگاری گذاشتن
انگشتش رو جای روی قفسه :ی سینه گذاشت و ادامه داد
+اینجاست، قطرش دو و نیم سا.نته
فک ات منقبض شد و یک نفس عمیق کشید. حرف زدن راجع به چیزی که توی سینه ش داشت وحشت زده ش می کرد و باعث
می.شد بسوزه
جونکوک عکس های توی پاکت رو بیرون آورد و مقابل نور لوستر
گرفت. جرأت نکرده بود بررسیشون کنه. به لب های خشکش زبون زد و گفت
_این همون راز لعنتیته؟
آت از دیدن تصویر رادیولوژیش متنفر بود. . کمی از قهوهش رو نوشید و جواب داد
+.نه، راز لعنتیم اینه که قراره بمیرم
_چی
جونکوک گفت و یک قطره اشک روی گونه ش سر خورد. گزارش
آزمایش ات رو خوند .و با هر خط بیشتر از قبل شکست
_آخرین بار کی رفتی بیمارستان؟
+هفته ی پیش
_ تا کی قرار بود ازم مخفیش کنی؟ تا روزی که از خواب بیدار بشم و ببینم مردی؟
حتی به زبون آوردنش هم جونکوک رو می ترسوند. صداش کنترل نشده بود اما نمی تونست جلوی کلماتش رو بگیره تا توی صورت آت کوبیده نشن
ات چشم های سرخش رو بالا آورد و آروم لب زد
+متأسفم . نمی ...تونستم
جونکوک دوباره به نتیجه ی آزمایش هاش خیره شد. بد بودن و این رو
می دونست، حتی بیشتر از مردم عادی چون به خاطرش درس خونده.بود
+من بچه ی تنهایی بودم ، تنها و احمق. برای فرار از این حقیقت سیگار می کشیدم. نمی دونم چرا... وقتی سیگار می کشیدم هنوز هم تنها بودم اما بهم تصویر قوی تری از خودم می داد. از زمانی که فکرکنم پونزده سالم بود
جونکوک برای اولین بار لرزش دست های ات رو می دید و قلبش از این بابت تیر می .کشید
+ .پس من سیگار کشیدم و کشیدم تا جایی که دیگه تنها نبودم
درست همون موقع که احساس کردم دیگه تموم شده، اون سیگارها
.برام یادگاری گذاشتن
انگشتش رو جای روی قفسه :ی سینه گذاشت و ادامه داد
+اینجاست، قطرش دو و نیم سا.نته
فک ات منقبض شد و یک نفس عمیق کشید. حرف زدن راجع به چیزی که توی سینه ش داشت وحشت زده ش می کرد و باعث
می.شد بسوزه
جونکوک عکس های توی پاکت رو بیرون آورد و مقابل نور لوستر
گرفت. جرأت نکرده بود بررسیشون کنه. به لب های خشکش زبون زد و گفت
_این همون راز لعنتیته؟
آت از دیدن تصویر رادیولوژیش متنفر بود. . کمی از قهوهش رو نوشید و جواب داد
+.نه، راز لعنتیم اینه که قراره بمیرم
_چی
جونکوک گفت و یک قطره اشک روی گونه ش سر خورد. گزارش
آزمایش ات رو خوند .و با هر خط بیشتر از قبل شکست
_آخرین بار کی رفتی بیمارستان؟
+هفته ی پیش
_ تا کی قرار بود ازم مخفیش کنی؟ تا روزی که از خواب بیدار بشم و ببینم مردی؟
حتی به زبون آوردنش هم جونکوک رو می ترسوند. صداش کنترل نشده بود اما نمی تونست جلوی کلماتش رو بگیره تا توی صورت آت کوبیده نشن
ات چشم های سرخش رو بالا آورد و آروم لب زد
+متأسفم . نمی ...تونستم
جونکوک دوباره به نتیجه ی آزمایش هاش خیره شد. بد بودن و این رو
می دونست، حتی بیشتر از مردم عادی چون به خاطرش درس خونده.بود
۵.۸k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.