خاطرات یک آرمی فصل ۵ پارت ۱۶
خاطرات یک آرمی فصل ۵ پارت ۱۶
از دید تهیونگ
زیرلب زمزمه میکنم: میبینی آخرین آروزی من چه کم حرف است... 《تو》
پوزخندی رو لبم میشینه.. تهیونگ چیشد اون همه ادعای عاشقیت؟!
تقه ای به در میخوره
بدون اینکه از جام بلند بشم میگم: بیا تو
جونگکوک از چارچوب در وارده اتاق میشه..
هنوز لباسای دیشب تنشه و چشماش سرخه
ته: چیشد کوک؟ خبری ازش اومد؟
کوک: به پلیس خبر دادیم.. میگن بدون شناسامه یا کارت شناسایی نمیتونن براش پرونده تشکیل بدن
ته: پس عکس چی؟
کوک: نشونشون دادم، میگن کاری از دستمون برنمیاد
ته: گند بزنن به این کشور و مامورهای قانونش
کوک: نه خب حق دارن.. باید حتما یه چیزی باشه که اقدامی انجام بدن
ته: بقیه کجان؟
کوک: نامجون و شوگا رفتن با ماشین توی خیابونا دنبالش بگردن، اما انگار تهران خیلی بزرگه.. الان نزدیکه دو ساعتی میشه رفتن اما هنوز برنگشتن
ته: یعنی الان غیر از منوتو کسی خونه نیست؟
کوک: نه! میبینی که الان از آگاهی برگشتم.. مجبور شدم کلی چرت و پرت باره سرگرد کنم که باور کنه وانیا ایرانیه..
ته: زبونشون چی؟
کوک: یکی از سربازا انگلیسی بلد بود.. منم دست و پا شکسته یه چیز بارش کردم
ته: هیییی.. معلوم نیست کودوم گوری رفته!
کوک: تهیونگ روزه آخر به تو چی گفت؟
ته: همون چیزایی که بهتون گفتم
کوک: خب پس من حرفی بهش نزدم تو هم حرفی بهش نزدی پس پا شده کودوم قبرستونی رقته؟؟؟
ته: اون دوستش چیشد؟
کوک: نیک رو میگی؟! نمیدونم انگار آب شده رفته زمین
ته: امکان داره الان پیش هم باشن؟؟؟
کوک: تهیونگ من چشم سوم دارم؟ آیکیوم اندازه ی نامجونه؟ همه چیز دانِ عالمم؟ من....
ته: باشه حالا چرا پاچه میگیری؟
کوک: حالم خرابه ته.. نگرانشم
ته: آره، منم...
کوک: اون حرفات حقیقت داشت؟
ته: کودوم حرفا؟
کوک: همونایی که درمورده وانیا زدی، واقعا دلت رو شکست؟
ته: نمیدونم کوک.. نمیدونم چی میخوام.. نمیدونم چی درسته چی غلطه.. مثه پسربچه هایی شدم که بدون مادرشون دوس ندارن جایی برن! میبینی وضعمو؟
کوک: آره بابا مشخصه.. ولی خوب دلمونو باختیما
ته: تو که میگفتی عاشقش نبودی..
کوک: ما دوسش داشتیم خودش نخواست!
ته: یعنی چی کوک؟
کوک: از بعضی دوست داشتنا جز حسرت هیچی نصیب آدم نمیشه.. عشق نصیب ما نشد، درد نصیب ما شد
ته: ....
کوک: یه زمانایی هست که دیگه هیچی برات مهم نیست.، الان دارم توی همون مقطع زمانی زندگی میکنم، چیزی که الان برات مهم نیست بدون هیچوقت لیاقت مهم بودن رو نداشته!
ته: درحال حاضر تنها چیزی که بینمون مشترکه، اینه که همهمون حوصله آدم جدید رو نداریم..
کوک: هه.. تو هم خسته شدی نه؟
ته: خیلی بیشتر از همیشه..
کوک: میخوای یه کاری کنیم؟
ته: چه کاری؟
کوک: دیگه به کسی که لایق مهم بودن نیست، فکر نکنیم
ته: چه کاره دلچسبی
.....
.
.
.
.
.
.
.
از دید تهیونگ
زیرلب زمزمه میکنم: میبینی آخرین آروزی من چه کم حرف است... 《تو》
پوزخندی رو لبم میشینه.. تهیونگ چیشد اون همه ادعای عاشقیت؟!
تقه ای به در میخوره
بدون اینکه از جام بلند بشم میگم: بیا تو
جونگکوک از چارچوب در وارده اتاق میشه..
هنوز لباسای دیشب تنشه و چشماش سرخه
ته: چیشد کوک؟ خبری ازش اومد؟
کوک: به پلیس خبر دادیم.. میگن بدون شناسامه یا کارت شناسایی نمیتونن براش پرونده تشکیل بدن
ته: پس عکس چی؟
کوک: نشونشون دادم، میگن کاری از دستمون برنمیاد
ته: گند بزنن به این کشور و مامورهای قانونش
کوک: نه خب حق دارن.. باید حتما یه چیزی باشه که اقدامی انجام بدن
ته: بقیه کجان؟
کوک: نامجون و شوگا رفتن با ماشین توی خیابونا دنبالش بگردن، اما انگار تهران خیلی بزرگه.. الان نزدیکه دو ساعتی میشه رفتن اما هنوز برنگشتن
ته: یعنی الان غیر از منوتو کسی خونه نیست؟
کوک: نه! میبینی که الان از آگاهی برگشتم.. مجبور شدم کلی چرت و پرت باره سرگرد کنم که باور کنه وانیا ایرانیه..
ته: زبونشون چی؟
کوک: یکی از سربازا انگلیسی بلد بود.. منم دست و پا شکسته یه چیز بارش کردم
ته: هیییی.. معلوم نیست کودوم گوری رفته!
کوک: تهیونگ روزه آخر به تو چی گفت؟
ته: همون چیزایی که بهتون گفتم
کوک: خب پس من حرفی بهش نزدم تو هم حرفی بهش نزدی پس پا شده کودوم قبرستونی رقته؟؟؟
ته: اون دوستش چیشد؟
کوک: نیک رو میگی؟! نمیدونم انگار آب شده رفته زمین
ته: امکان داره الان پیش هم باشن؟؟؟
کوک: تهیونگ من چشم سوم دارم؟ آیکیوم اندازه ی نامجونه؟ همه چیز دانِ عالمم؟ من....
ته: باشه حالا چرا پاچه میگیری؟
کوک: حالم خرابه ته.. نگرانشم
ته: آره، منم...
کوک: اون حرفات حقیقت داشت؟
ته: کودوم حرفا؟
کوک: همونایی که درمورده وانیا زدی، واقعا دلت رو شکست؟
ته: نمیدونم کوک.. نمیدونم چی میخوام.. نمیدونم چی درسته چی غلطه.. مثه پسربچه هایی شدم که بدون مادرشون دوس ندارن جایی برن! میبینی وضعمو؟
کوک: آره بابا مشخصه.. ولی خوب دلمونو باختیما
ته: تو که میگفتی عاشقش نبودی..
کوک: ما دوسش داشتیم خودش نخواست!
ته: یعنی چی کوک؟
کوک: از بعضی دوست داشتنا جز حسرت هیچی نصیب آدم نمیشه.. عشق نصیب ما نشد، درد نصیب ما شد
ته: ....
کوک: یه زمانایی هست که دیگه هیچی برات مهم نیست.، الان دارم توی همون مقطع زمانی زندگی میکنم، چیزی که الان برات مهم نیست بدون هیچوقت لیاقت مهم بودن رو نداشته!
ته: درحال حاضر تنها چیزی که بینمون مشترکه، اینه که همهمون حوصله آدم جدید رو نداریم..
کوک: هه.. تو هم خسته شدی نه؟
ته: خیلی بیشتر از همیشه..
کوک: میخوای یه کاری کنیم؟
ته: چه کاری؟
کوک: دیگه به کسی که لایق مهم بودن نیست، فکر نکنیم
ته: چه کاره دلچسبی
.....
.
.
.
.
.
.
.
۲۳.۱k
۲۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.