خاطرات یک آرمی فصل ۵ پارت ۱۷
خاطرات یک آرمی فصل ۵ پارت ۱۷
آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواست دلتنگ بمیرم
عجیب این چند روز رفتم تو فازه شعر عاشقی:)
بگید غلط میکنی بری:|
نه جان هر کی دوس دارید بگید دلم توگوشی میخواد😐💔
از دید وانیا
با بی حالی کلید رو روی در چرخوندم.
خونه خالی بود.. پس اعضا کجان؟
پلاستیک های تو دستم رو گذاشتم رو اپن، صدایی از تو اتاق تهیونگ به گوشم میرسید.
بی توجه به موقعیتم خودمو به در رسوندم و گوشمو بهش نزدیک کردم (نگاه، فالگوش وایسادن کاره بدیه! از وانی یادنگیریدهاا! میترسم رمانمو از فردا تو ویس پاک کنن:// خب تقصیره من نیست این دختر بدآموزی یاده دختر پسرای مردم میده! نه آقاااا تقصیره منه؟؟)
[کوک: آره بابا مشخصه.. ولی خوب دلمونو باختیما
ته: تو که میگفتی عاشقش نبودی..]
صدای تهیونگ و جونگ کوک بود.. مگه میشه نشناسم؟؟ خودشون بودند..
[کوک: ما دوسش داشتیم خودش نخواست!
ته: یعنی چی کوک؟
کوک: از بعضی دوست داشتنا جز حسرت هیچی نصیب آدم نمیشه.. عشق نصیب ما نشد، درد نصیب ما شد]
صدایی از جانب تهیونگ به گوشم نخورد.. سکوت کرده بود..
اما حرف جونگکوک تو گوشم پیچید: ما دوسش داشتیم خودش نخواست... داشتیم خودش نخواست.. خودش نخواست....
کی نخواست؟؟؟
اون..... عشقمو نخواست؟!؟!؟!
با گنگی از در جدا شدم.
هنوز حضورمو حس نکرده بودند، فرصت رو غنیمت شمردم و از اون خونه ی سوخته شده با خاطراتم فرار کردم
نمیخواستم بفهمند.. نمیخواستم چیزی حس کنم.. دلم خواب میخواست.. یک خواب عمیق!
آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواست دلتنگ بمیرم
عجیب این چند روز رفتم تو فازه شعر عاشقی:)
بگید غلط میکنی بری:|
نه جان هر کی دوس دارید بگید دلم توگوشی میخواد😐💔
از دید وانیا
با بی حالی کلید رو روی در چرخوندم.
خونه خالی بود.. پس اعضا کجان؟
پلاستیک های تو دستم رو گذاشتم رو اپن، صدایی از تو اتاق تهیونگ به گوشم میرسید.
بی توجه به موقعیتم خودمو به در رسوندم و گوشمو بهش نزدیک کردم (نگاه، فالگوش وایسادن کاره بدیه! از وانی یادنگیریدهاا! میترسم رمانمو از فردا تو ویس پاک کنن:// خب تقصیره من نیست این دختر بدآموزی یاده دختر پسرای مردم میده! نه آقاااا تقصیره منه؟؟)
[کوک: آره بابا مشخصه.. ولی خوب دلمونو باختیما
ته: تو که میگفتی عاشقش نبودی..]
صدای تهیونگ و جونگ کوک بود.. مگه میشه نشناسم؟؟ خودشون بودند..
[کوک: ما دوسش داشتیم خودش نخواست!
ته: یعنی چی کوک؟
کوک: از بعضی دوست داشتنا جز حسرت هیچی نصیب آدم نمیشه.. عشق نصیب ما نشد، درد نصیب ما شد]
صدایی از جانب تهیونگ به گوشم نخورد.. سکوت کرده بود..
اما حرف جونگکوک تو گوشم پیچید: ما دوسش داشتیم خودش نخواست... داشتیم خودش نخواست.. خودش نخواست....
کی نخواست؟؟؟
اون..... عشقمو نخواست؟!؟!؟!
با گنگی از در جدا شدم.
هنوز حضورمو حس نکرده بودند، فرصت رو غنیمت شمردم و از اون خونه ی سوخته شده با خاطراتم فرار کردم
نمیخواستم بفهمند.. نمیخواستم چیزی حس کنم.. دلم خواب میخواست.. یک خواب عمیق!
۹.۴k
۳۰ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.