صداهای غیرعادی
صداهای غیرعادی
سال 1991 بود و من با یکی از همدانشگاهیهایم همخانه شده بودم. باید بگویم دوستم در یک خانه ارواح زندگی میکرد و من بدون اینکه بدانم، با او همخانه شدم. اتاق خواب آن خانه در زیرزمین قرار داشت و یک پنجره کوچک در آن تعبیه شده بود تا نور را به داخل برساند ولی همان پنجره هم با یک پشت دری چوبی کاملا پوشیده شده بود به طوری که وقتی برق خاموش میشد دیگر چشم، چشم را نمیدید.یک شب وقتی داشتم آماده میشدم که بخوابم، برق رفت. در بسته بود و ذرهای نور به داخل نمیتابید. هنوز خوابم نبرده بود و با چشمهای گشاد شده به اطراف نگاه میکردم و البته چیزی نمیدیدم. وقتی به دیوار اتاق که کنار تختم بود نگاه کردم چیز سفید رنگی را دیدم. به پنجره نگاه کردم گفتم شاید انعکاس نور در آینه باشد ولی هیچ نوری از پنجره نمیآمد. از دوستم پرسیدم او هم آن چیز سفید را روی دیوار میبیند؟ او خوابآلوده جواب منفی داد.
همان وقت برق آمد ولی چیزی روی دیوار دیده نمیشد. از آن شب به بعد همیشه چراغ خواب را روشن میگذاشتیم. دو ماه گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد به طوری که من حادثه آن شب را فراموش کرده بودم تا اینکه یک روز یکی از دوستانم را دیدم. او که به تازگی خانهتکانی کرده بود میخواست (تخته وییا)ی خود را دور بیندازد چون میگفت چیز نحسی است و نمیخواهد آن را در خانهاش نگه دارد. دوستم گفت من تا به حال چند بار صداهای عجیبی را در خانه شنیدهام.
مثلا وقتی تنها بودم شنیدم کسی مرا صدا میکند و یا صدای گریه بچه میآید و ما تصمیم گرفتیم تخته وییا را به خانه ببریم و آن را در آنجا امتحان کنیم. آن شب روی کف زیرزمین نشستیم. در اتاق خواب سمت چپ من قرار داشت احساس میکردم چیزی در اتاق خواب است که حس بدی به من میدهد. به همین خاطر بلند شدم و در را بستم. بعد نشستیم و انگشتهایمان را روی تخته گذاشتیم و تمرکز گرفتیم و منتظر شدیم اتفاقی بیفتد. ولی نشانگر وییا حرکت نکرد. پس از چند دقیقه صداهایی را از درون اتاق خواب شنیدیم. مطمئن نبودیم چیزی که میشنیدیم واقعیت بود یا خیال. دوباره تمرکز گرفتیم و در تمام مدت هر دو به اتاق خیره شده بودیم. صداهای درون اتاق بیشتر و بیشتر میشد. صداهایی شبیه به زوزه حیوانات وحشی به گوش میرسید. انگار میخواستند از اتاق بیرون بیایند ولی نمیتوانستند. ترسیده بودم.
آن صداهای دلهرهآور گویی تمام خانه را میلرزاند. دوستم بلند شد و به سوی در اتاق رفت و با ترس آن را گشود ولی تنها چیزی که از آن بیرون آمد موجی از هوای سرد بود. بعد از اینکه در باز شد گویی صلح برقرار شد. دیگر صدایی به گوش نرسید و هیچ اتفاقی نیفتاد. ولی باید بگویم کار در همان شب تمام نشد. از آن به بعد هر وقت که برق را خاموش میکردیم یک دسته از هیکلهای سفید و غبار مانند را همه جا میدیدیم. حتی یک بار وقتی دوستم به اتاق خوابش رفت در روشنایی روز دید که غبار متراکم و سفیدرنگی بر روی تختش دراز کشیده است. من دیگر طاقت نیاوردم و از دوستم جدا شدم و از آن خانه رفتم و با خود عهد بستم دیگر به سمت تخته وییا و احضار ارواح نروم.
نظر؟!
سال 1991 بود و من با یکی از همدانشگاهیهایم همخانه شده بودم. باید بگویم دوستم در یک خانه ارواح زندگی میکرد و من بدون اینکه بدانم، با او همخانه شدم. اتاق خواب آن خانه در زیرزمین قرار داشت و یک پنجره کوچک در آن تعبیه شده بود تا نور را به داخل برساند ولی همان پنجره هم با یک پشت دری چوبی کاملا پوشیده شده بود به طوری که وقتی برق خاموش میشد دیگر چشم، چشم را نمیدید.یک شب وقتی داشتم آماده میشدم که بخوابم، برق رفت. در بسته بود و ذرهای نور به داخل نمیتابید. هنوز خوابم نبرده بود و با چشمهای گشاد شده به اطراف نگاه میکردم و البته چیزی نمیدیدم. وقتی به دیوار اتاق که کنار تختم بود نگاه کردم چیز سفید رنگی را دیدم. به پنجره نگاه کردم گفتم شاید انعکاس نور در آینه باشد ولی هیچ نوری از پنجره نمیآمد. از دوستم پرسیدم او هم آن چیز سفید را روی دیوار میبیند؟ او خوابآلوده جواب منفی داد.
همان وقت برق آمد ولی چیزی روی دیوار دیده نمیشد. از آن شب به بعد همیشه چراغ خواب را روشن میگذاشتیم. دو ماه گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد به طوری که من حادثه آن شب را فراموش کرده بودم تا اینکه یک روز یکی از دوستانم را دیدم. او که به تازگی خانهتکانی کرده بود میخواست (تخته وییا)ی خود را دور بیندازد چون میگفت چیز نحسی است و نمیخواهد آن را در خانهاش نگه دارد. دوستم گفت من تا به حال چند بار صداهای عجیبی را در خانه شنیدهام.
مثلا وقتی تنها بودم شنیدم کسی مرا صدا میکند و یا صدای گریه بچه میآید و ما تصمیم گرفتیم تخته وییا را به خانه ببریم و آن را در آنجا امتحان کنیم. آن شب روی کف زیرزمین نشستیم. در اتاق خواب سمت چپ من قرار داشت احساس میکردم چیزی در اتاق خواب است که حس بدی به من میدهد. به همین خاطر بلند شدم و در را بستم. بعد نشستیم و انگشتهایمان را روی تخته گذاشتیم و تمرکز گرفتیم و منتظر شدیم اتفاقی بیفتد. ولی نشانگر وییا حرکت نکرد. پس از چند دقیقه صداهایی را از درون اتاق خواب شنیدیم. مطمئن نبودیم چیزی که میشنیدیم واقعیت بود یا خیال. دوباره تمرکز گرفتیم و در تمام مدت هر دو به اتاق خیره شده بودیم. صداهای درون اتاق بیشتر و بیشتر میشد. صداهایی شبیه به زوزه حیوانات وحشی به گوش میرسید. انگار میخواستند از اتاق بیرون بیایند ولی نمیتوانستند. ترسیده بودم.
آن صداهای دلهرهآور گویی تمام خانه را میلرزاند. دوستم بلند شد و به سوی در اتاق رفت و با ترس آن را گشود ولی تنها چیزی که از آن بیرون آمد موجی از هوای سرد بود. بعد از اینکه در باز شد گویی صلح برقرار شد. دیگر صدایی به گوش نرسید و هیچ اتفاقی نیفتاد. ولی باید بگویم کار در همان شب تمام نشد. از آن به بعد هر وقت که برق را خاموش میکردیم یک دسته از هیکلهای سفید و غبار مانند را همه جا میدیدیم. حتی یک بار وقتی دوستم به اتاق خوابش رفت در روشنایی روز دید که غبار متراکم و سفیدرنگی بر روی تختش دراز کشیده است. من دیگر طاقت نیاوردم و از دوستم جدا شدم و از آن خانه رفتم و با خود عهد بستم دیگر به سمت تخته وییا و احضار ارواح نروم.
نظر؟!
۲.۳k
۰۶ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.