Vanil
Vanil🌟
Part 7
شرلوک از خواب بیدار شد و به ساعت نگاهی کرد . هنوز برای رفتن به سرکار زود بود پس تصمیم گرفت به حموم بره .
از حموم که برگشت دید مایکرافت روی میز درحال خوندن کتاب و خوردن صبحونست : صبح بخیر مایکرافت
_ صبح بخیر ، زود بیدار شدی
+ هرکار میکردم خوابم نمیبرد ، گفتم بهتره یه سر برم حموم
_ که اینطور ، مایکرافت قهوه ای رو به سمت برادرش گرفت: صبحونه که نمیخوری حداقل اینو بخور!
شرلوک لبخندی زد و لیوانو از دست برادرش گرفت: ممنون که به فکرمی ، قهوه رو سر کشید و از خونه اومد بیرون .
دستی به موهای نم دارش کشید و بطرف شیرینی فروشی رفت … وقتی به مقصدش رسید درو باز کرد ، با دیدن ویلیام پشت شیشه کیکا لبخندی زد: صبح بخیر ویلیام
_ صبح توهم بخیر
جو سنگینی بود ، هردوشون میخواستن چیزی بگن اما مانعی به اسم خجالت نمیزاشت دهن باز کنن .
بلخره ویلیام سکوت و شکست: ام شرلوک . .
_ بله؟
+ لوئیس داره برای دانشگاهش آماده میشه و دیگه نمیتونه بیاد ، تو میتونی کارای پیشخانو انجام بدی؟
شرلوک لبخندی زد و دستی به موهاش کشید : آره ، مشکلی نیست .
در مغازه باز شد و آیرین وارد شد : صبح بخیر بچه ها
شرلوک نگاهشو از ویلیام برداشت و به زنی که وارد شد نگاهش انداخت ، امروز سرحال تر از دیروز به نظر میرسید .
چند دقیقه از اومدن آیرین نگذشته بود که موران و فرد باهم اومدن ، موران درحالی که خمیازه میکشید به پیشخان نگاهی کرد : قل دیگت کو ویلیام؟
_ برای دانشگاه آماده میشه نمیاد
موران سرشو تکون داد و رفت داخل آشپزخونه ، یکم بعد شرلوک از جاش بلند شد و به سمت پیشخان رفت .
-
ساعت 5 عصر شده بود ، مغازه خالی شده بود .
روی صندلی نشست و با دستش گردنشو ماساژ میداد تا دردش کمتر بشه .
آیرین از اشپزخونه با یک لیوان قهوه بیرون اومد و طرف شرلوک گرفت .
شرلوک لبخندی زد و لیوانو از آیرین گرفت
مدتی سکوت بینشون بود که آیرین لب زد: خیلی باحالی!
شرلوک نگاهشو به زن روبروش انداخت : چرا ؟
_ من تمام اهنگایی که تو دنسشون رو طراحی کردی رو دارم ، یکسال تموم فنت بودم . و نمیتونم درک کنم چرا همچین درامایی برات درست شد
شرلوک به آیرین نگاهی انداخت که الان به چشماش زل زده بود : من بلد نیستم حرفای دلگرم کننده بزنم ولی تسلیم نشو ، تو هرکاری هم بکنی مردم پشت سرت بد میگن !
شرلوک شروع کرد به خوردن قهوه تا بغضی که ته گلوشو گرفته پایین بره ، آیرین دیگه چیزی نگفت و فقط دستشو روی شونش گذاشت و زمزمه کرد: تسلیم نشو شرلوک هلمز!
نمیدونست این شیرینی فروشی و آدماش چی داشتن که باعث میشد قلبش بلرزه .
مردی وارد شد و با دیدن شرلوک لبخندی زد .
_ تو باید شرلوک باشی؟
+ بله خودمم
مرد موهای قهوه ای رنگی داشت ، ویلیام با شنیدن صدای مرد از آشپزخونه بیرون اومد : اومدی برادر؟
_ وایسا ببینم چندتا برادر داری؟
ویلیام خنده ای کرد و ادامه داد : دوتا .. این برادر بزرگترم البرته
+ پس تو همون شرلوکی هستی که برادرم دست از تعریف کردنش برنمیداره !
ویلیام سرشو پایین انداخت و از خجالت چیزی نگفت ... البرت و ویلیام رفتن توی آشپزخونه .
-
مدتی بعد اینکه ویلیام و برادرش رفتن توی آشپزخونه در باز شد و مردی با لباس رسمی وارد شد و نگاهی بهش انداخت .
_ تو باید شرلوک هلمز باشی؟
چرا امروز هرکی از در میومد اسمشو میدونست؟
خسته جواب داد: بله خودمم
_ میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
نفسشو بیرون داد ، مورانو از آشپزخونه صدا زد : میشه چند دقیقه جای من وایسی؟ زود برمیگردم .
با مرد از در شیرینی فروشی بیرون رفتند .
_ آقای هلمز! من از کمپانی بیلی اومدم
شرلوک نگاهی به مرد روبروش انداخت: میخواین واسه درامایی که واسم اتفاق افتاد سرپوش بزارین؟ یا مثلا مجبورم کنین یه کنفرانس خبری بزارم و بگم من به بیلی ربط ندارم؟
مرد خنده ای کرد و ادامه داد: نخیر ، من بعد دیدن استعداد شما تصمیم گرفتم اگه شما مایلید مربی کارآموز های ما باشید!
شرلوک چند دقیقه سکوت کرد و به کفشاش خیره شد ، این کاری بود که بخاطر شبانه روز تمرین کرده بود
+ ببخشید آقا ولی همونطور که میبینید من الان کار جدید دارم و … دیگه نیازی به اون شغل ندارم!
مرد شونه بالا انداخت و از جیب کتش کاغذی درآورد : برو خونه بهش فکر کن . همچین فرصتیو از دست نده!
حالا شرلوک تنها شده بود و رفتن مرد مسنو نگاه میکرد …
به داخل مغازه برگشت ، کاغذو توی جیبش انداخت و نفسشو بیرون داد .
-
به خونه برگشت و دید مایکرافت روی مبل خوابیده ، پتویی روش انداخت و داخل اتاقش رفت .
راه درست کدوم بود؟ باید به توصیه های آیرین و مرد گوش میداد؟ یا هنوزم مثل یه ترسو از مشکلات زندگیش فرار میکرد؟
سرشو روی بالشتش فرو کرد و به پلکای خستش اجازه داد استراحت کنند ..
Part 7
شرلوک از خواب بیدار شد و به ساعت نگاهی کرد . هنوز برای رفتن به سرکار زود بود پس تصمیم گرفت به حموم بره .
از حموم که برگشت دید مایکرافت روی میز درحال خوندن کتاب و خوردن صبحونست : صبح بخیر مایکرافت
_ صبح بخیر ، زود بیدار شدی
+ هرکار میکردم خوابم نمیبرد ، گفتم بهتره یه سر برم حموم
_ که اینطور ، مایکرافت قهوه ای رو به سمت برادرش گرفت: صبحونه که نمیخوری حداقل اینو بخور!
شرلوک لبخندی زد و لیوانو از دست برادرش گرفت: ممنون که به فکرمی ، قهوه رو سر کشید و از خونه اومد بیرون .
دستی به موهای نم دارش کشید و بطرف شیرینی فروشی رفت … وقتی به مقصدش رسید درو باز کرد ، با دیدن ویلیام پشت شیشه کیکا لبخندی زد: صبح بخیر ویلیام
_ صبح توهم بخیر
جو سنگینی بود ، هردوشون میخواستن چیزی بگن اما مانعی به اسم خجالت نمیزاشت دهن باز کنن .
بلخره ویلیام سکوت و شکست: ام شرلوک . .
_ بله؟
+ لوئیس داره برای دانشگاهش آماده میشه و دیگه نمیتونه بیاد ، تو میتونی کارای پیشخانو انجام بدی؟
شرلوک لبخندی زد و دستی به موهاش کشید : آره ، مشکلی نیست .
در مغازه باز شد و آیرین وارد شد : صبح بخیر بچه ها
شرلوک نگاهشو از ویلیام برداشت و به زنی که وارد شد نگاهش انداخت ، امروز سرحال تر از دیروز به نظر میرسید .
چند دقیقه از اومدن آیرین نگذشته بود که موران و فرد باهم اومدن ، موران درحالی که خمیازه میکشید به پیشخان نگاهی کرد : قل دیگت کو ویلیام؟
_ برای دانشگاه آماده میشه نمیاد
موران سرشو تکون داد و رفت داخل آشپزخونه ، یکم بعد شرلوک از جاش بلند شد و به سمت پیشخان رفت .
-
ساعت 5 عصر شده بود ، مغازه خالی شده بود .
روی صندلی نشست و با دستش گردنشو ماساژ میداد تا دردش کمتر بشه .
آیرین از اشپزخونه با یک لیوان قهوه بیرون اومد و طرف شرلوک گرفت .
شرلوک لبخندی زد و لیوانو از آیرین گرفت
مدتی سکوت بینشون بود که آیرین لب زد: خیلی باحالی!
شرلوک نگاهشو به زن روبروش انداخت : چرا ؟
_ من تمام اهنگایی که تو دنسشون رو طراحی کردی رو دارم ، یکسال تموم فنت بودم . و نمیتونم درک کنم چرا همچین درامایی برات درست شد
شرلوک به آیرین نگاهی انداخت که الان به چشماش زل زده بود : من بلد نیستم حرفای دلگرم کننده بزنم ولی تسلیم نشو ، تو هرکاری هم بکنی مردم پشت سرت بد میگن !
شرلوک شروع کرد به خوردن قهوه تا بغضی که ته گلوشو گرفته پایین بره ، آیرین دیگه چیزی نگفت و فقط دستشو روی شونش گذاشت و زمزمه کرد: تسلیم نشو شرلوک هلمز!
نمیدونست این شیرینی فروشی و آدماش چی داشتن که باعث میشد قلبش بلرزه .
مردی وارد شد و با دیدن شرلوک لبخندی زد .
_ تو باید شرلوک باشی؟
+ بله خودمم
مرد موهای قهوه ای رنگی داشت ، ویلیام با شنیدن صدای مرد از آشپزخونه بیرون اومد : اومدی برادر؟
_ وایسا ببینم چندتا برادر داری؟
ویلیام خنده ای کرد و ادامه داد : دوتا .. این برادر بزرگترم البرته
+ پس تو همون شرلوکی هستی که برادرم دست از تعریف کردنش برنمیداره !
ویلیام سرشو پایین انداخت و از خجالت چیزی نگفت ... البرت و ویلیام رفتن توی آشپزخونه .
-
مدتی بعد اینکه ویلیام و برادرش رفتن توی آشپزخونه در باز شد و مردی با لباس رسمی وارد شد و نگاهی بهش انداخت .
_ تو باید شرلوک هلمز باشی؟
چرا امروز هرکی از در میومد اسمشو میدونست؟
خسته جواب داد: بله خودمم
_ میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
نفسشو بیرون داد ، مورانو از آشپزخونه صدا زد : میشه چند دقیقه جای من وایسی؟ زود برمیگردم .
با مرد از در شیرینی فروشی بیرون رفتند .
_ آقای هلمز! من از کمپانی بیلی اومدم
شرلوک نگاهی به مرد روبروش انداخت: میخواین واسه درامایی که واسم اتفاق افتاد سرپوش بزارین؟ یا مثلا مجبورم کنین یه کنفرانس خبری بزارم و بگم من به بیلی ربط ندارم؟
مرد خنده ای کرد و ادامه داد: نخیر ، من بعد دیدن استعداد شما تصمیم گرفتم اگه شما مایلید مربی کارآموز های ما باشید!
شرلوک چند دقیقه سکوت کرد و به کفشاش خیره شد ، این کاری بود که بخاطر شبانه روز تمرین کرده بود
+ ببخشید آقا ولی همونطور که میبینید من الان کار جدید دارم و … دیگه نیازی به اون شغل ندارم!
مرد شونه بالا انداخت و از جیب کتش کاغذی درآورد : برو خونه بهش فکر کن . همچین فرصتیو از دست نده!
حالا شرلوک تنها شده بود و رفتن مرد مسنو نگاه میکرد …
به داخل مغازه برگشت ، کاغذو توی جیبش انداخت و نفسشو بیرون داد .
-
به خونه برگشت و دید مایکرافت روی مبل خوابیده ، پتویی روش انداخت و داخل اتاقش رفت .
راه درست کدوم بود؟ باید به توصیه های آیرین و مرد گوش میداد؟ یا هنوزم مثل یه ترسو از مشکلات زندگیش فرار میکرد؟
سرشو روی بالشتش فرو کرد و به پلکای خستش اجازه داد استراحت کنند ..
- ۱.۵k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط