وقتی نامادری تو رو به اون می فروشه ...
وقتی نامادری تو رو به اون می فروشه ...
پارت دوم
ویو ا.ت
یه نفر از میان جمع قیمتی رو گفت که دیگه همه ساکت شدند
_صد تلیارد دلار
که یکدفعه...
مینسو گفت
&فروخته شد ...شب خوبی رو داشته باشید
چند نفر اومدند منو گرفتند و به زور سوار یه ماشین کردند اگر بابا یا یونگی بود این اتفاق ها نمی افتاد
سوار ماشین شدم بعد از چند دقیقه یه نفر اومد کنارم نشست که به خاطر اینکه داخل ماشین تاریک بود نمیدیدمش
تنها چیزی که فهمیدم این بود که بعد از دو ساعت رسیدیم در هر دو طرف باز و پیاده شدیم نگاهی به عمارت کردم خیلی از عمارت ما بزرگ تر بود داشتم نگاه میکردم که یه نفر یعنی یکی از بادیگارد ها از پشت هولم داد
@حرکت کن
آروم آروم راه میرفتم که به عمارت رسیدیم به خدمتکار اومد و منو با عمارت اشنا کرد بعد منو به یه اتاق برد و بهم لباس داد لباس هام رو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم دوباره تو افکارن غرق شدم
یعنی الان عمارت ما چه خبره ؟! فردا قراره بابا از سفر کاریش بیاد اونوقت چی میشه ؟! هوفف یونگی ...یونگی کجا هست ؟!
بعد از چند دقیقه خوابم برد
پرش زمانی به صبح
با صدای زنگ ساعت از خواب بلند شدم کار های لازم رو کردم و رفتم پایین عمارت ساکت بود هیچ خدمتکاری داخلش نبود سمت آشپزخونه رفتم که دیدم یه مرد جوان رو میز نشسته و داره صبحانه میخوره و به خاطر کتابی که جلو صورتش بود چهرش دیده نمیشد ولی همینم آشنا بود شبیه اون پسره دیشبی بود داشتم فکر میکردم که با حرفش به خودم اومدم
_خوب خوابیدی؟!
+ب،بله
_گشنت نیست ؟!
-چرا ...گش،نمه ...ا،ارباب
_ چی؟! ارباب ؟!...(خنده)
+چرا میخندی ؟!
_میتونی راحت باشی
-ی،یعنی قربان صداتون کنم ؟!
_نه نامجون ...میتونی نامجون صدام کنی
+چی؟!
_اوه یادم رفت ...من نامجونم ...کیم نامجون و تو میتونی منو به اسم صدا کنی
+مگه من الان برده تو نیستم یعنی منو شکنجه نمیدی ؟!
_چقدر قوه تخیلت بالا دختر من دیدم داری گریه میکنی و کسایی که قیمت میگن برا یک چی دیگه میخوانت منم گرفتم ...حداقل دیگه خودم تنها نیستم
+ا،اها
_ببینم اسمت چیه ؟!
+ا.ت ...مین ا.ت
_هومم ...گفتی گشنته بیا صبحانه بخور...من میرم شرکت غروب بر میگردم
+ب،باشه
نامجون رفت بعد از ده دقیقه اومد پایین کت شلوار مشکی پوشیده بود که دکمه های پیرهن به زور خودشون رو نگه میداشتند.
داشت میرفت که یکدفعه برگشت
_راستی ...امروز و فردا خدمتکار ها مرخصی هستند ...چون پنج،پنجشنبه و جمعه در هست ...خودت غذا باید درست کنی ...اگر نمیتونی بگو سفارش میدم
+باشه
_بای
+بای
پسره نامجون رفت چرا انقدر مهربونه چرا مثل داستان هایی که میخوندم آنقدر خشن نیست
داشتم فکر میکردم که...
نظر یادت نره رفیق!!
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#NAMJOON#fake
پارت دوم
ویو ا.ت
یه نفر از میان جمع قیمتی رو گفت که دیگه همه ساکت شدند
_صد تلیارد دلار
که یکدفعه...
مینسو گفت
&فروخته شد ...شب خوبی رو داشته باشید
چند نفر اومدند منو گرفتند و به زور سوار یه ماشین کردند اگر بابا یا یونگی بود این اتفاق ها نمی افتاد
سوار ماشین شدم بعد از چند دقیقه یه نفر اومد کنارم نشست که به خاطر اینکه داخل ماشین تاریک بود نمیدیدمش
تنها چیزی که فهمیدم این بود که بعد از دو ساعت رسیدیم در هر دو طرف باز و پیاده شدیم نگاهی به عمارت کردم خیلی از عمارت ما بزرگ تر بود داشتم نگاه میکردم که یه نفر یعنی یکی از بادیگارد ها از پشت هولم داد
@حرکت کن
آروم آروم راه میرفتم که به عمارت رسیدیم به خدمتکار اومد و منو با عمارت اشنا کرد بعد منو به یه اتاق برد و بهم لباس داد لباس هام رو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم دوباره تو افکارن غرق شدم
یعنی الان عمارت ما چه خبره ؟! فردا قراره بابا از سفر کاریش بیاد اونوقت چی میشه ؟! هوفف یونگی ...یونگی کجا هست ؟!
بعد از چند دقیقه خوابم برد
پرش زمانی به صبح
با صدای زنگ ساعت از خواب بلند شدم کار های لازم رو کردم و رفتم پایین عمارت ساکت بود هیچ خدمتکاری داخلش نبود سمت آشپزخونه رفتم که دیدم یه مرد جوان رو میز نشسته و داره صبحانه میخوره و به خاطر کتابی که جلو صورتش بود چهرش دیده نمیشد ولی همینم آشنا بود شبیه اون پسره دیشبی بود داشتم فکر میکردم که با حرفش به خودم اومدم
_خوب خوابیدی؟!
+ب،بله
_گشنت نیست ؟!
-چرا ...گش،نمه ...ا،ارباب
_ چی؟! ارباب ؟!...(خنده)
+چرا میخندی ؟!
_میتونی راحت باشی
-ی،یعنی قربان صداتون کنم ؟!
_نه نامجون ...میتونی نامجون صدام کنی
+چی؟!
_اوه یادم رفت ...من نامجونم ...کیم نامجون و تو میتونی منو به اسم صدا کنی
+مگه من الان برده تو نیستم یعنی منو شکنجه نمیدی ؟!
_چقدر قوه تخیلت بالا دختر من دیدم داری گریه میکنی و کسایی که قیمت میگن برا یک چی دیگه میخوانت منم گرفتم ...حداقل دیگه خودم تنها نیستم
+ا،اها
_ببینم اسمت چیه ؟!
+ا.ت ...مین ا.ت
_هومم ...گفتی گشنته بیا صبحانه بخور...من میرم شرکت غروب بر میگردم
+ب،باشه
نامجون رفت بعد از ده دقیقه اومد پایین کت شلوار مشکی پوشیده بود که دکمه های پیرهن به زور خودشون رو نگه میداشتند.
داشت میرفت که یکدفعه برگشت
_راستی ...امروز و فردا خدمتکار ها مرخصی هستند ...چون پنج،پنجشنبه و جمعه در هست ...خودت غذا باید درست کنی ...اگر نمیتونی بگو سفارش میدم
+باشه
_بای
+بای
پسره نامجون رفت چرا انقدر مهربونه چرا مثل داستان هایی که میخوندم آنقدر خشن نیست
داشتم فکر میکردم که...
نظر یادت نره رفیق!!
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#NAMJOON#fake
۳.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.