نویسنده ویو
نویسنده ویو
همونطور که تهیونگ گفته بود تا دیروقت داشت کار میکرد..ساعت تقریبا ۴ صبح بود..
داشت زمین رو تمیز میکرد که صدایی باعث لرز تو کل بدنش شد..
ته:هنوز داری تمیز میکنی؟
ترسیده بود...با ترس برگشت و گفت:ب..ب.. بله ارباب..
با گفتن آخرین کلمه قلب هر جفتشون درد گرفت..
ولی هیچکدوم نشون ندادن...ته گفت:کافیه...برو استراحت کن...
ات هیچی نگفت..اینبار ته گفت
ته:مگه یادت رفته میگرن داری؟؟میخوای دوباره دردشو بکشی؟گفته باشم که اگه اینجا از د د بمیری هم کاری برات نمیکنم...پس همین الان تمومش کن و برو
اینبار گوش کرد..و رفت...اما با بغض...
یه مدت طولانی اینجوری گذشت..ات دیگه عادت کرده بود..اما همیشه دلش میشکند...اون دختر که ظاهرا لونا نام داشت...حتی اونم به ات زور میگفت..و ات هم کاری نمیتونست بکنه..چون قبلا به خاطر حاضرجوابی به اون دختر از ته کتک خورده بود..پس فقط گوش میکرد.. چاره ای نداشت...البته..وقتایی که مهمون واسشون میومد ات باید جوری رفتار میکرد انگار همچی بین ته و ات خوبه..انگار نه انگار..
به قول ماها....《شتر دیدی ندیدی》
با همهی اون رفتارهایی که ته باهاش داشت بازم اون تهیونگ رو دوست داشت..
به خاطر ته..فقط به خاطر ته اقدامی نمیکرد...اما حتی نمیدونست چرا اینجوری شد...زندگیش...یهویی جهنم شد...چرا؟
این افکار هر روز میومدن سراغش..اما بدون اینکه جوابی براشون داشته باشه..بیخیالشون میشد...
لونا از خونه بیرون رفته بود..الان دیگه یک سال از ازدواجشون گذشت بود...گاها تهیونگ...باهاش خوب رفتار میکرد.. اما هرگز بهش نمیگفت که چرا اینجوری شده...
اما حتی تهیونگم نمیدونست که این یه سوتفاهمه..حتی اونم نمیدونست که قربانی نقشه های کیا شده..
ات مریض شده بود..رو تخت دراز کشیده بود که تصمیم گرفت بلند شه..اما وقتی در رو باز کرد...با قامت تهیونگ روبهرو شد..
ات:چیزی شده...ارباب؟
ته بدون اینکه جوابی بهش بده...هولش داد رو تخت...
سلام
ببخشید بچه ها مجبور بودم اسمات بنویسم
زیاد نیست ولی اسماتش تو کامنتاست
بازم ببخشید....مجبور بودم
همونطور که تهیونگ گفته بود تا دیروقت داشت کار میکرد..ساعت تقریبا ۴ صبح بود..
داشت زمین رو تمیز میکرد که صدایی باعث لرز تو کل بدنش شد..
ته:هنوز داری تمیز میکنی؟
ترسیده بود...با ترس برگشت و گفت:ب..ب.. بله ارباب..
با گفتن آخرین کلمه قلب هر جفتشون درد گرفت..
ولی هیچکدوم نشون ندادن...ته گفت:کافیه...برو استراحت کن...
ات هیچی نگفت..اینبار ته گفت
ته:مگه یادت رفته میگرن داری؟؟میخوای دوباره دردشو بکشی؟گفته باشم که اگه اینجا از د د بمیری هم کاری برات نمیکنم...پس همین الان تمومش کن و برو
اینبار گوش کرد..و رفت...اما با بغض...
یه مدت طولانی اینجوری گذشت..ات دیگه عادت کرده بود..اما همیشه دلش میشکند...اون دختر که ظاهرا لونا نام داشت...حتی اونم به ات زور میگفت..و ات هم کاری نمیتونست بکنه..چون قبلا به خاطر حاضرجوابی به اون دختر از ته کتک خورده بود..پس فقط گوش میکرد.. چاره ای نداشت...البته..وقتایی که مهمون واسشون میومد ات باید جوری رفتار میکرد انگار همچی بین ته و ات خوبه..انگار نه انگار..
به قول ماها....《شتر دیدی ندیدی》
با همهی اون رفتارهایی که ته باهاش داشت بازم اون تهیونگ رو دوست داشت..
به خاطر ته..فقط به خاطر ته اقدامی نمیکرد...اما حتی نمیدونست چرا اینجوری شد...زندگیش...یهویی جهنم شد...چرا؟
این افکار هر روز میومدن سراغش..اما بدون اینکه جوابی براشون داشته باشه..بیخیالشون میشد...
لونا از خونه بیرون رفته بود..الان دیگه یک سال از ازدواجشون گذشت بود...گاها تهیونگ...باهاش خوب رفتار میکرد.. اما هرگز بهش نمیگفت که چرا اینجوری شده...
اما حتی تهیونگم نمیدونست که این یه سوتفاهمه..حتی اونم نمیدونست که قربانی نقشه های کیا شده..
ات مریض شده بود..رو تخت دراز کشیده بود که تصمیم گرفت بلند شه..اما وقتی در رو باز کرد...با قامت تهیونگ روبهرو شد..
ات:چیزی شده...ارباب؟
ته بدون اینکه جوابی بهش بده...هولش داد رو تخت...
سلام
ببخشید بچه ها مجبور بودم اسمات بنویسم
زیاد نیست ولی اسماتش تو کامنتاست
بازم ببخشید....مجبور بودم
- ۸.۹k
- ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط