چند روزی گذشتاونا باهم بودنحالا ات دیگه برگشتن جیمی

چند روزی گذشت...اونا باهم بودن...حالا ات دیگه برگشتن جیمین رو قبول کرده بود..باهاش وقت میگذروند..و مثل قبل عاشقانه میپرستیدش...
همه چیز خوب بود...همه به حقشون رسیده بودن....اما خدا از عدالت خوشش نمیاد...ماری به‌ ات زنگ زد...

*مکالمه
_ات...یه چیزی بهت میگم هول نکن خب؟
×ماری؟چیشده؟
_بابا..
×آروم باش ماری بابا چیشده
_اون **** با چاقو زده به بابا..هقق ما الان بیمارستانیم هقق
×الان میام اونجا
*پایان مکالمه
جیمین وقتی آشفتگی ات رو دید متعجب شد

چیم:چیشده؟

ات در حالی که داشت لباس می‌پوشید گفت:بابا با ماری بیمارستانن

چیم:چیی؟

جیمین اماده بود..با ات سوار ماشین شدن و سریع خودشونو رسوندن به بیمارستان
اما دیگه دیر شده بود...اون..فوت کرده بود..
ات با شنیدن این خبر از زبون ماری وحشت کرد...درسته که اون پدر خیلی اذیتش کرده بود...اما تا قبول از فوت مادرشون اون پدر خیلی خوبی بود...اما هیچکس نمی‌دونست...که بکهیون چقد آسیب دیده بود...در حقیقت...اون دیوونه شده بود...از عشقی که به ووشینگ داشت..دیوونه شده بود..و کارایی میکرد که...خیلی با عقل جور در نمیومد..و اینا باعث شد که ووشینگ فوت کنه..و بعد از فوت ووشینگ...به هر حال اون عشقشو از دست داده بود..به دنبال ادمای جدید میرفت تا بلکه یکی رو مثل همسر عزیزش پیدا کنه...و یکی رو پیدا کرد...اما بکهیون عاشق این داستان...نمی‌دونست که اینا همش نقشه‌ی اون زن بوده....گاهی یه اشتباه میتونه راه زندگیت رو تغییر بده...نباید به کسی اعتماد کرد...حداقل..نه به این راحتی ها..
《جوری زندگی کن انگار که داری رو یخ راه میری...همونقدر محتاط》
‌ ‌‌‌‌ _سریال عاشقان ماه
اشتباه بکهیون...منجر به مرگش شد...اون عشق..اون دیوونگی...باعث مرگش شدن

ات:بابایی؟نههه بابا جونم توروخدا هققق نرو هققق

شیون میکرد..اما فقط اون...ماری لطف و محبتی از طرف پدرش دریافت نکرده بود..و فقط در حد چند قطره اشک دوسش داشت..
جیمین اصلا دوست نداشت ات رو تو اون وضع و با اون حال ببینه..

چند روزی گذشت...ماری ازدواج کرد...و با همسرش برگشت به نیویورک..
چند سال بعد هم صاحب به دختر کوچولو شد

ات هم با جیمین ازدواج کرد..و زندگی خوبی رو در پیش گرفتن
تصمیمشون این بود که دور از همه تو همون ویلای کنار دریا و جنگل زندگی کنن...
به نظرم این بهترین تصمیم ممکنه...دور بودن از آدما رو میگم..
《آدما جنبه صمیمیت بین همدیگه رو ندارن》
این جمله ایه که بیشتر از هرچیزی بهش باور دارم..

نمیشه گفت زندگیشون عالی بود...سختی نمک زندگیه...نه باید زیاد باشه...که زندگی شکر بشه و نباید کم باشه..که آدما ارزش آرامش رو فراموش کنن






پایان

تمام تلاشمو کردم که از این داستان خوشتون بیاد:)
دیدگاه ها (۲۵)

مدتی گذشت..تو این مدت اتفاقای خوبی نیوفتاده بود...تهیونگ به ...

نویسنده ویو همونطور که تهیونگ گفته بود تا دیروقت داشت کار می...

بیدار شد...غروب بود...از اتاق خارج شد..جیمین رو تو آشپز خونه...

اره...اون موقع که تو فکرررر میکردی سرطان داری من داشتم باهاش...

جیمین فیک زندگی پارت ۷۵#

( چرا من؟)بخشش یا نفرت ات بین دوراهی سختی گیر کرده زندگیش خا...

جیمین فیک زندگی پارت ۷۰#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط