اما الان تهیونگ عصبی بود..
اما الان تهیونگ عصبی بود..
ته:بگو ببینم...این چجورشه؟؟پر*ده ای داری کل خود به خود دوخته میشه هااااان؟جوابمو بده چوی ات...جواب بده(آخرش با داد)
ات:تمومش کننننننن(جیغ)
بعد از ازدواجمون اینطوری رفتار کردی بدون اینکه دلیلشو بهم بگی..ولی بازم دوست داشتم...با خودم گقتم حتما دلیلی داره...من..من خودمو مقصر میدونستم..اینجوری رفتار کردی باهام....حاللم که اینجوری میکنی و انگار درد کشیدن من اصلا برات مهم نیست...حالم ازت به هم میخوره...ازت متنفرم کیم تهیونگ(آخرش با داد)
ته با جمله آخر ات دوباره شوکه شد...ات اونو از اتقا بیرون کرد و رفت حموم...و شروع کرد به هق هق گریه کردن...
تهیونگ هنوز تو شوک بود...
ته:یعنی چی اخه؟..چطور ممکنه؟
انگار اونا گذشته ای داشتن که هردوشونو به اشتباه انداخته بود..
اما این چه گذشته آیه که باعث شده از همدیگه دلسرد بشن؟
مگه چه اتفاقی افتاده؟؟
ته شروع کرد به مرور کردن اتفاقات اون شب...
*فلش بک به هفته قبل از مراسم ازدواج
ات و دوستش مایا باهم رفته بودن بار....هیچکس نفهمید چیشد که چند نفر ات رو دزدیدن و بردن به یه اتاق...مایا فکر دیگه ای کرد...ترسید و با گوشی ات به ته زنگ زد...وقتی ته خودشو رسوند....صداهایی از اون اتاق به گوش میرسید...انگار ات خودشم داشت لذت میبرد...چیزی نگفت و فقط و فقط..برگشت...
به مایا هم سپرد که به ات نگه...
مایا هم به ات کمک کرد که از اون اتاق...بیرون بیاد..
همه اینا تو ذهنش بود...اما ات رو هم به یاد آورد..
از شدت عصبانیت چند تا چیز رو شکوند...و از خونه خارج شد
نویسنده ویو
اینا چیزایی بودن که تهیونگ به یاد آورد..
اما..آیا اینا همهی داستان بودن؟؟
همه چیز مشخص خواهد شد...
بابت اسمات متاسفم...
ته:بگو ببینم...این چجورشه؟؟پر*ده ای داری کل خود به خود دوخته میشه هااااان؟جوابمو بده چوی ات...جواب بده(آخرش با داد)
ات:تمومش کننننننن(جیغ)
بعد از ازدواجمون اینطوری رفتار کردی بدون اینکه دلیلشو بهم بگی..ولی بازم دوست داشتم...با خودم گقتم حتما دلیلی داره...من..من خودمو مقصر میدونستم..اینجوری رفتار کردی باهام....حاللم که اینجوری میکنی و انگار درد کشیدن من اصلا برات مهم نیست...حالم ازت به هم میخوره...ازت متنفرم کیم تهیونگ(آخرش با داد)
ته با جمله آخر ات دوباره شوکه شد...ات اونو از اتقا بیرون کرد و رفت حموم...و شروع کرد به هق هق گریه کردن...
تهیونگ هنوز تو شوک بود...
ته:یعنی چی اخه؟..چطور ممکنه؟
انگار اونا گذشته ای داشتن که هردوشونو به اشتباه انداخته بود..
اما این چه گذشته آیه که باعث شده از همدیگه دلسرد بشن؟
مگه چه اتفاقی افتاده؟؟
ته شروع کرد به مرور کردن اتفاقات اون شب...
*فلش بک به هفته قبل از مراسم ازدواج
ات و دوستش مایا باهم رفته بودن بار....هیچکس نفهمید چیشد که چند نفر ات رو دزدیدن و بردن به یه اتاق...مایا فکر دیگه ای کرد...ترسید و با گوشی ات به ته زنگ زد...وقتی ته خودشو رسوند....صداهایی از اون اتاق به گوش میرسید...انگار ات خودشم داشت لذت میبرد...چیزی نگفت و فقط و فقط..برگشت...
به مایا هم سپرد که به ات نگه...
مایا هم به ات کمک کرد که از اون اتاق...بیرون بیاد..
همه اینا تو ذهنش بود...اما ات رو هم به یاد آورد..
از شدت عصبانیت چند تا چیز رو شکوند...و از خونه خارج شد
نویسنده ویو
اینا چیزایی بودن که تهیونگ به یاد آورد..
اما..آیا اینا همهی داستان بودن؟؟
همه چیز مشخص خواهد شد...
بابت اسمات متاسفم...
۴.۵k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.