رمان رویای خونین
رمـان رویای خونین
پـارت دهـم
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
شب بود. ماه کامل، نوری نقرهای از پنجرههای بزرگ به داخل اتاق خواب میتابید. ریون روی تخت غلت میخورد و پتو را دور خودش پیچیده بود. خواب به چشمانش نمیآمد. هر بار چشمانش را میبست، سایهی پدرش با نگاهی خشمگین در برابرش ظاهر میشد.ساعت از نیمهشب گذشته بود. ریون از تخت بلند شد و با پاهای برهنه به سمت پنجره رفت. دستانش روی شیشه سرد قرار گرفت و به تاریکی بیرون خیره شد. ناگهان صدای آرامی از پشت سرش شنید.
√چرا نخوابیدی؟
ریون برگشت. جانگکوک در تاریکی ایستاده بود، هیکل بزرگش کاملاً مشخص بود.
+نمیتونم بخوابم. میترسم.
جانگکوک بدون هیچ حرفی نزدیک شد. ناگهان خم شد و ریون را به طور کامل از زمین بلند کرد. دستانش را دور کمرش حلقه کرد، طوری که ریون کاملاً در آغوش او قرار گرفت. صورت ریون دقیقاً در مقابل صورت جانگکوک بود.
ریون
+آه...کوک...
جانگکوک
√نگران نباش دختر.من همینجام.
سپس او به آرامی پیشانی ریون را بوسید. بوسهای نرم و اطمینانبخش. بعد گونههایش را، و در نهایت بینی کوچکش را. ریون که از این بوسههای غیرمنتظره شوکه شده بود، دستانش را دور گردن جانگکوک حلقه کرد.
√بیا، باهم بریم قدم بزنیم.
او ریون را همانطور در آغوشش گرفته بود و از اتاق خواب بیرون رفت. ریون کاملاً در آغوش او احساس امنیت میکرد. سرش را روی شانه جانگکوک گذاشته بود و به آرامی نفس میکشید.
آنها از راهروهای طولانی عمارت گذشتند. نور مهتاب از پنجرههای بلند به داخل میتابید و سایههای عجیبی روی دیوارها میانداخت. ریون صورتش را در گردن جانگکوک پنهان کرد.
+میدونی...هیچوقت کسی منو اینطور بغل نکرده بود.
√از این به بعد همیشه اینطور بغلَت میکنم.
آنها به باغ زمستانی رسیدند. جانگکوک روی یک نیمکت بزرگ نشست، در حالی که ریون را همچنان در آغوش گرفته بود. ریون روی پاهای جانگکوک نشسته بود و دستانش دور گردن او حلقه زده بود.
√نگاه کن، چه ستارههای قشنگی.
ریون سرش را بلند کرد و به آسمان پرستاره نگاه کرد. در حالی که کاملاً در آغوش جانگکوک احساس امنیت میکرد، برای اولین بار توانست زیبایی شب را تحسین کند.کمکم، سنگینی خواب بر ریون غلبه کرد. پلکهایش سنگین شد و سرش روی سینه جانگکوک افتاد. جانگکوک متوجه شد که او در حال به خواب رفتن است.
√بریم بخوابیم، عزیزم.
او دوباره ریون را به همین حالت در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب برگشت. وقتی ریون را روی تخت گذاشت، ریون در خواب بیقرار شد.
نرو...لطفا پیشم بمون.
جانگکوک کنار او دراز کشید و دوباره او را در آغوش گرفت. این بار طوری که صورت ریون روی سینه او قرار گرفت و دستانش را دور کمرش حلقه کرد.
√نمیرم. همیشه کنارت میمونم.
ریون در آغوش او آرام گرفت و به خوابی عمیق و آرام فرو رفت. جانگکوک تمام شب را بیدار ماند و به صورت آرام او نگاه کرد. برای اولین بار در زندگیاش، کسی را اینقدر دوست داشت که حاضر بود برای محافظت از او، جهان را به آتش بکشد.
|>اما این پایان داستان نبود بلکه سرنوشت تقدیری دیگر داشت.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
پـارت دهـم
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
شب بود. ماه کامل، نوری نقرهای از پنجرههای بزرگ به داخل اتاق خواب میتابید. ریون روی تخت غلت میخورد و پتو را دور خودش پیچیده بود. خواب به چشمانش نمیآمد. هر بار چشمانش را میبست، سایهی پدرش با نگاهی خشمگین در برابرش ظاهر میشد.ساعت از نیمهشب گذشته بود. ریون از تخت بلند شد و با پاهای برهنه به سمت پنجره رفت. دستانش روی شیشه سرد قرار گرفت و به تاریکی بیرون خیره شد. ناگهان صدای آرامی از پشت سرش شنید.
√چرا نخوابیدی؟
ریون برگشت. جانگکوک در تاریکی ایستاده بود، هیکل بزرگش کاملاً مشخص بود.
+نمیتونم بخوابم. میترسم.
جانگکوک بدون هیچ حرفی نزدیک شد. ناگهان خم شد و ریون را به طور کامل از زمین بلند کرد. دستانش را دور کمرش حلقه کرد، طوری که ریون کاملاً در آغوش او قرار گرفت. صورت ریون دقیقاً در مقابل صورت جانگکوک بود.
ریون
+آه...کوک...
جانگکوک
√نگران نباش دختر.من همینجام.
سپس او به آرامی پیشانی ریون را بوسید. بوسهای نرم و اطمینانبخش. بعد گونههایش را، و در نهایت بینی کوچکش را. ریون که از این بوسههای غیرمنتظره شوکه شده بود، دستانش را دور گردن جانگکوک حلقه کرد.
√بیا، باهم بریم قدم بزنیم.
او ریون را همانطور در آغوشش گرفته بود و از اتاق خواب بیرون رفت. ریون کاملاً در آغوش او احساس امنیت میکرد. سرش را روی شانه جانگکوک گذاشته بود و به آرامی نفس میکشید.
آنها از راهروهای طولانی عمارت گذشتند. نور مهتاب از پنجرههای بلند به داخل میتابید و سایههای عجیبی روی دیوارها میانداخت. ریون صورتش را در گردن جانگکوک پنهان کرد.
+میدونی...هیچوقت کسی منو اینطور بغل نکرده بود.
√از این به بعد همیشه اینطور بغلَت میکنم.
آنها به باغ زمستانی رسیدند. جانگکوک روی یک نیمکت بزرگ نشست، در حالی که ریون را همچنان در آغوش گرفته بود. ریون روی پاهای جانگکوک نشسته بود و دستانش دور گردن او حلقه زده بود.
√نگاه کن، چه ستارههای قشنگی.
ریون سرش را بلند کرد و به آسمان پرستاره نگاه کرد. در حالی که کاملاً در آغوش جانگکوک احساس امنیت میکرد، برای اولین بار توانست زیبایی شب را تحسین کند.کمکم، سنگینی خواب بر ریون غلبه کرد. پلکهایش سنگین شد و سرش روی سینه جانگکوک افتاد. جانگکوک متوجه شد که او در حال به خواب رفتن است.
√بریم بخوابیم، عزیزم.
او دوباره ریون را به همین حالت در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب برگشت. وقتی ریون را روی تخت گذاشت، ریون در خواب بیقرار شد.
نرو...لطفا پیشم بمون.
جانگکوک کنار او دراز کشید و دوباره او را در آغوش گرفت. این بار طوری که صورت ریون روی سینه او قرار گرفت و دستانش را دور کمرش حلقه کرد.
√نمیرم. همیشه کنارت میمونم.
ریون در آغوش او آرام گرفت و به خوابی عمیق و آرام فرو رفت. جانگکوک تمام شب را بیدار ماند و به صورت آرام او نگاه کرد. برای اولین بار در زندگیاش، کسی را اینقدر دوست داشت که حاضر بود برای محافظت از او، جهان را به آتش بکشد.
|>اما این پایان داستان نبود بلکه سرنوشت تقدیری دیگر داشت.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۴.۳k
- ۰۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط