رمان رویای خونین

رمـان رویای خونین
پـارت هشـتم
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
صبح بود. نور ملایم خورشید از پرده‌های ضخیم اتاق ریون رد می‌شد. او تازه از خواب بیدار شده بود که موبایل شخصی‌اش زنگ خورد. شماره‌ای ناشناس بود. با دستانی لرزان پاسخ داد.
ریون:
+بـله؟
جین سونگ:
=سه روزه که غیبت زدی، ریون. فکر کردی می‌تونی از دستم فرار کنی؟
صدای پدرش مثل تیغ بر قلبش فرود آمد. تمام وجودش یخ زد.
ریون:
+ببخشید...بابا...من...
جین سونگ:
=می‌دونی مجازات فرار چیه؟ می‌خوای امشب ببینی چطور پوستت را می‌کنم؟
ریون دیگر نمی‌توانست نفس بکشد. صدای پدرش مثل طنابی دور گردنش تنگ می‌شد. تاریکی جلو چشمانش را گرفت. موبایل از دستش رها شد و روی فرش افتاد.
جین سونگ:
=پاسخم رو بده ریون! می‌خوای مجبورت کنم؟
اما پاسخي نبود. فقط صدای افتادن بدن به زمین شنیده می‌شد.
جانگکوک که داشت برای جلسه صبحگاهی آماده می‌شد، صدای بلند افتادن چیزی را از اتاق ریون شنید. قلبش برای یک لحظه ایستاد. بدون معطلی به سمت اتاق دوید.در را باز کرد و ریون را روی زمین دید، بی‌هوش و رنگ پریده. موبایل هنوز روشن بود و صدای جین سونگ از آن بیرون می‌آمد.
جین سونگ:
=بیدار شو ریون! نقشه بازی نکن!
جانگکوک موبایل را برداشت.
جانگکوک:
√دیگه بسه جین سونگ.
جین سونگ:
=جانگکوک؟ پس ریون پیش توئه؟ بهش چی گفتی که بیهوش شده؟
جانگکوک:
√من چیزی نگفتم. ترس از وجود توئه که اورو به این روز انداخته.
او تماس را قطع کرد و کنار ریون زانو زد. به آرامی موهای از صورتش کنار زد. صورتش از اشک خیس بود، حتی در بیهوشی.
جانگکوک:
√دختر کوچولوم بیدار شو.
اما ریون تکان نمی‌خورد. جانگکوک بدون معطلی او را در آغوش گرفت و به سمت اتاق خودش برد. اتاقی امن‌تر، با قفل‌های بيشتر.او را روی تخت خودش گذاشت. پتو را تا چانه‌اش بالا کشید. سپس کنار تخت نشست و دست سرد ریون را در دست گرفت.
جانگکوک:
√دیگه هیچکس نمی‌تونه به تو صدمه بزنه. حتی اگه مجبور باشم خود پدرت رو بکشم.
ریون به آرامی چشمانش را باز کرد. با چشمانی مه‌آلود به اطراف نگاه کرد.
ریون:
+کجا...کجام؟
جانگکوک:
√پیش منی. در امانی.
ریون به دستانی که دستش را نگه داشته بود نگاه کرد. برای اولین بار، تماس یک مرد باعث آرامش او شد، نه ترس.
ریون:
+صداش...صدای پدرم رو شنیدم.
جانگکوک:
√دیگه هیچوقت نمی‌تونه بهت زنگ بزنه. قول می‌دم.
اشک در چشمان ریون حلقه زد. اما این بار اشک آرامش بود، نه ترس.
ریون:
+می‌ترسم...می‌ترسم مجبورم کنه برگردم.
جانگکوک دستش را محکم‌تر فشرد.
جانگکوک:
√فقط روی من حساب کن. من ازت محافظت می‌کنم، ریون. تا آخرین نفس
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
دیدگاه ها (۶)

رمـان رویای خونین پـارت نهـم︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼...

رمـان رویای خونین پـارت دهـم︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼...

رمـان رویای خونین پـارت هفتم︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼...

رمـان رویای خونین پـارت ششـم︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼...

رمـان رویای خونین پـارت دوم︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط