رمان فیکدریایی جادویی

رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊‎‎‌‌‎‎𔘓

پارت¹⁵
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
جونکوک: این دختر نوران..
همونی نبود که بهش میکروفونتو دادی؟
من: چرا خودشه.
دیگه سوال نپرسیدن. بهتر. مخمو خوردن.
موهای صورتشو زدم کنار.
چقدر خوشگل بود..
و البته مهربون..مهربونیش حد نداشت..
یان سه: چرا جواب کمپانی و نمیدین؟
من: نمیخوام کسی از این موضوع پی ببره. به کسی نگین من تیر خوردم و نوران و بردم بیمارستان.
جونکوک: پس بگو، دیشب یهویی غیبت زد رفتی این دختر و نجات بدی..
رسیدیم بیمارستان.
بغلش کردم و بردم گذاشتمش روی برانکارد.
دکتر از دیدن من و بعد از دیدن نوران تعجب کرد.
دکتر:شما چطور..با نوران رابطه دارین؟
ایندفعه من تعجب کردم، نوران و میشناسه؟
من:شما نوران و میشناسید؟
خندید.
دکتر: دیگه انقد اومده این بیمارستان که میشناسمش، هر سری هم یه بلا سر خودش میاورد.
من: تروخدا نجاتش بدین، گردنش یه زخم عمیق برداشته و خیلی خون از دست داده.
بردنش مستقیم اتاق عمل.
جونکوک: از نوران..خوشت میاد؟ خیلی نگرانشی
من: اره! دوسش دارم.
جونکوک از شدت رک بودنم تعجب کرد.
اما..
الان همه ادمای بیمارستان منو میبینن..
رفتم و توی یه اتاق خالی نشستم.
تمام مدت کلمه من نکشتمش رو میگفت..
تا جایی که من میدونم کاپونوفیا با یاداوری خاطرات تلخ و ناراحت کننده پیش میاد..
یعنی..
چه اتفاقی واسش افتاده؟
اما باز کار خوبی کرد که نیاوردم بیمارستان، چون به خاطر یه تیر کوچیک هزار جور شایعه میشد.
#نوران

چشمامو باز کردم.
به سختی نفس میکشیدم.
جیهوپ بغلم نشسته بود و مست خواب.
چقد قیافش مظلومه..
لعنت به این سندروم..ابروم کلا برد.
لعنت به اون کسی که باعث بانی تمام اون اتفاقاته..
دیدگاه ها (۲)

رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊‎‎‌‌‎‎𔘓پارت¹⁶𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷سعی کردم...

رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙پارت⁶⁵⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰شکمم بدجور...

رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊‎‎‌‌‎‎𔘓پارت¹⁴𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷#جیهوپسن...

رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊‎‎‌‌‎‎𔘓پارت¹³𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷جیهوپ: ح...

اینم پارت پانزده

بیب من برمیگردم پارت: 41( جونگکوک) به سختی چشمام رو باز کردم...

Police and lovePt16Police and lovePt15لی فلیکس : میخوای بریم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط