رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁶⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
شکمم بدجور درد میکرد.
از طرف بچه هم شانس نیاوردم.
من: جین..میشه بریم؟ من خیلی حالم خوب نیست.
جین: چیزی شده؟
من: نه..فقط یه کم جون ندارم.
جین: باشه..خودم دوباره میام.
اومدم بلند شم که سرم گیج خورد و دو زانو افتادم زمین.
جین دستمو گرفت.
جین: جیسو خوبی؟ رنگتم پریده ها..بلند شو.
دستمو گرفتم به صندلی و بلند شدم.
توی ماشین تا برسیم خوابیدم.
رسیدیم خونه.
فقط خودمو پرت کردم روی کاناپه.
جین دستشو گذاشت روی پیشونیم.
جین: نه خداروشکر داغ نیستی.
من: حالم خوبه..فقط یه زره شکمم درد میکنه.
همونطور که میرفت آشپزخونه گفت: از بس غصهه میخوری، همش استرس داری، اون روز دکتر بهم گفت ناراحتی، استرس، هیجان زیاد واست مثل سمه.
دستمو گذاشتم روی صورتم.
جین: بلند شو غذا بخور بعد هرچقد دوس داری بخواب.
من: نمیخوام..فقط میخوام بخوابم.
جین: بیخود! بلند شو غذا بخور بعد بخواب یالا.
ایششششش.
بلند شدم رفتم سر میز و بزور غذا خوردم.
جینم رفت تا اماده بشه بره کلانتری..
واقعا دیگه مغزم تحمل این همه فکر و دقدقه رو نداره.
رفتم روی تخت و دراز کشیدم..
اخیششششش..
هیچی بهتر از خواب نیست لامصب.
داشتم میرفتم توی عمق خواب که با یاداوری اینکه قراره امروز برم دکتر مث سیخ سر جام نشستم.
اییی خدااااا..کی حوصله داره بره اخههههه.. نمیشه فردا برم؟
بی حوصله روی تخت دراز کشیدم.
نگاهی به ساعت کردم، دو و نیم بود. بزار حداقل نیم ساعت بخوابم..
سرمو گذاشتم و تا یه ساعت خوابیدم.
بلند شدم لباسامو عوض کردم و زدم بیرون. نزدیک به دوساعت بود منتظر بودم.
خسته شدم..
بالاخره اسممو صدا زد.
رفتم داخل. دکتر یه خانم تقریبا مسنی بود.
من: سلام..وقتتون بخیر.
خانم: سلام عزیزم، بفرما بشین.
نشستم روی صندلی که گفت دراز بکشم.
یه ژلی که نمیدونم چی بود زد روی شکمم.
خندم گرفته بود.
خانم: خوب خوب..ببینم این مامان کوچولو بچش چیه..چند سالته دخترم؟
من: ۲۲..دارم وارد ۲۳ میشم.
خانم: اها..پس واقعا کوچولویی.
ایش، چرا هرکی از راه میرسه به من میگه کوچولو؟
خانم:خودت دوست داری بچت چی باشه؟شوهرتون چی دوست داره؟
از لفظ شوهرتون خندم گرفت.
من: خودم دختر..شوهرمم دختر..
داشتم از خنده منفجر میشدم.
خانم: مبارک باشه دخترم..بچت یه دختر ناز و تپله.
ناخوداگاه یه لبخند اومد روی لبم..
پس فندق مامانی دختره..
پارت⁶⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
شکمم بدجور درد میکرد.
از طرف بچه هم شانس نیاوردم.
من: جین..میشه بریم؟ من خیلی حالم خوب نیست.
جین: چیزی شده؟
من: نه..فقط یه کم جون ندارم.
جین: باشه..خودم دوباره میام.
اومدم بلند شم که سرم گیج خورد و دو زانو افتادم زمین.
جین دستمو گرفت.
جین: جیسو خوبی؟ رنگتم پریده ها..بلند شو.
دستمو گرفتم به صندلی و بلند شدم.
توی ماشین تا برسیم خوابیدم.
رسیدیم خونه.
فقط خودمو پرت کردم روی کاناپه.
جین دستشو گذاشت روی پیشونیم.
جین: نه خداروشکر داغ نیستی.
من: حالم خوبه..فقط یه زره شکمم درد میکنه.
همونطور که میرفت آشپزخونه گفت: از بس غصهه میخوری، همش استرس داری، اون روز دکتر بهم گفت ناراحتی، استرس، هیجان زیاد واست مثل سمه.
دستمو گذاشتم روی صورتم.
جین: بلند شو غذا بخور بعد هرچقد دوس داری بخواب.
من: نمیخوام..فقط میخوام بخوابم.
جین: بیخود! بلند شو غذا بخور بعد بخواب یالا.
ایششششش.
بلند شدم رفتم سر میز و بزور غذا خوردم.
جینم رفت تا اماده بشه بره کلانتری..
واقعا دیگه مغزم تحمل این همه فکر و دقدقه رو نداره.
رفتم روی تخت و دراز کشیدم..
اخیششششش..
هیچی بهتر از خواب نیست لامصب.
داشتم میرفتم توی عمق خواب که با یاداوری اینکه قراره امروز برم دکتر مث سیخ سر جام نشستم.
اییی خدااااا..کی حوصله داره بره اخههههه.. نمیشه فردا برم؟
بی حوصله روی تخت دراز کشیدم.
نگاهی به ساعت کردم، دو و نیم بود. بزار حداقل نیم ساعت بخوابم..
سرمو گذاشتم و تا یه ساعت خوابیدم.
بلند شدم لباسامو عوض کردم و زدم بیرون. نزدیک به دوساعت بود منتظر بودم.
خسته شدم..
بالاخره اسممو صدا زد.
رفتم داخل. دکتر یه خانم تقریبا مسنی بود.
من: سلام..وقتتون بخیر.
خانم: سلام عزیزم، بفرما بشین.
نشستم روی صندلی که گفت دراز بکشم.
یه ژلی که نمیدونم چی بود زد روی شکمم.
خندم گرفته بود.
خانم: خوب خوب..ببینم این مامان کوچولو بچش چیه..چند سالته دخترم؟
من: ۲۲..دارم وارد ۲۳ میشم.
خانم: اها..پس واقعا کوچولویی.
ایش، چرا هرکی از راه میرسه به من میگه کوچولو؟
خانم:خودت دوست داری بچت چی باشه؟شوهرتون چی دوست داره؟
از لفظ شوهرتون خندم گرفت.
من: خودم دختر..شوهرمم دختر..
داشتم از خنده منفجر میشدم.
خانم: مبارک باشه دخترم..بچت یه دختر ناز و تپله.
ناخوداگاه یه لبخند اومد روی لبم..
پس فندق مامانی دختره..
۳.۸k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.