هرگز
#هرگز!
داغ دل پسر تازه شد داداشش رو سفت بغل کرد و با گریه لب زد
تهیونگ: این آخرین حرفته؟
جونگ کوک: آره...لطفا گریه نکن...دیگه نمیتونم ببینم که مایا رو دوباره از دست میدم..هرگز!
تهیونگ: من بدون تو چیکار کنم آخه
جونگ کوک: همه ما یه روز همو ملاقات میکنیم و برا همیشه کنار هم میمونیم
جونگ کوک تهیونگ رو از خودش جدا کرد و به سمت اتاق دکتر رفت...پسر برای آخرین بار برگشت و به چهره برادرش نگاه کرد لبخندی زد و اون آخرین لبخندی بود که تهیونگ از داداشش دید......
^دخترم....صدای منو میشنوی؟
مایا: آه...اینجا کجاس چرا اینجام؟
^به لطف یه نفر درمان شدی.....
مایا: پیوند قلب رو انجام دادین؟
^آره...من میرم بیرون یه نفر هست که میخواد شمارو ببینه
مایا:ت.تهیونگ
چشمای پسر از شدت گریه کردن لخته خون بسته بود به طرف مایا رفت و برگه ای به دست دختر داد و با بغض لب زد: بخونش...برای توعه
با لرز نامه رو باز کردم و شروع به خوندن کردم
از همون اول که دیدمت عاشقت شدم....هر وقت خواستم بهت بگم نشد تا اینکه یه روز تمام جرعت خودمو جمع کردمو خواستم بهت بگم که تو رو داخل بغل یه پسره دیگه دیدم تو سهم من نشدی...ولی بازم با این حال با خودم عهد بستم که تو اولین و آخرین معشوقه من باشی آره من عاشقم یه عاشق دیوونه که حاضره برای معشوقش هرکاری بکنه...الان صندوقچه اصرار من در وجود توعه همین که برای اولین بار دیدمت قلبمو بهت دادم ولی اینبار خودشو داخل وجودت گذاشتم تا بفهمی چقدر برام مهمی...امیدوارم بتونی به خوبی ازش محافظت کنی
جئون جونگ کوک
اشک از چشمام سرازیر شده بود...شاید خنده دار باشه ولی بعد از خوندن این نامه بهش دل بستم عاشقش شدم ولی الان دیگه هیچ فایده ای نداره نامه رو به قلبم فشردم و اشک ریختم........
سی سال بعد
شکسته شده بودم، موهام همشون سفید شده بودن و حتی یه تار مو مشکی داخلشون پیدا نمیشد توی این این سی سال با اینکه جونگ کوک دیگه پیشم نبود روز به روز علاقم نسبت بهش بیشتر و دلم برای دیدنش پر میکشید زوج های جوان از کنارم رد میشدن...باهم عشق بازی میکردن، میخندیدن و حرف میزدن حسرت...حسرت از اینکه انقدر زود دلباخته یک عشقه هوس شدم و به اطرافم نگاه نکردم.....به سختی از جام بلند شدم و از میان جماعتی که بیشتریاشون رو زوج های خوشحال تشکیل میدادن رد میشدم نمیدونم چقدر راه رفتم که نوری به چشمم خورد و صدای بوق ماشین داخل گوشم اکو میشد،لحظش فرا رسیده بود لحظه ای که جونگ کوک منو میخواست ببره لحظه ای که سفر داخل این دنیا تموم می شد و سفر جدیدی رو آغاز میکردم چشمام رو بستم و دیگه چیزی از این دنیا نشنیدم و هرگز بیدار نشدم.......
دوستان خیلی ممنونم که تا اینجا بامن همراه بودید یه سوال دارم که ازتون بپرسم حالا کلاس فلسفه نمیخوام بزارم....دوست دارم شماهایی که میخونید جوابشو بهم بدین♡شما چقدر نسبت به عشقتون وفادار هستین....این داستانی که نوشتم بر اساس زندگیه یکی از نزدیکای خودم بود...هدف من از نوشتن این داستان این بود که شما بفهمید یه عشق چقدر میتونه زیبا باشه هیچ کس نمیتونه تا سی سال صبر کنه ولی این زن صبر کرد و بخاطر عشقش که آخر کاری عاشقش شده بود صبر کرد.....از شما میخوام که همیشه به عشقتون وفادار باشید و بمونید.....❤️
داغ دل پسر تازه شد داداشش رو سفت بغل کرد و با گریه لب زد
تهیونگ: این آخرین حرفته؟
جونگ کوک: آره...لطفا گریه نکن...دیگه نمیتونم ببینم که مایا رو دوباره از دست میدم..هرگز!
تهیونگ: من بدون تو چیکار کنم آخه
جونگ کوک: همه ما یه روز همو ملاقات میکنیم و برا همیشه کنار هم میمونیم
جونگ کوک تهیونگ رو از خودش جدا کرد و به سمت اتاق دکتر رفت...پسر برای آخرین بار برگشت و به چهره برادرش نگاه کرد لبخندی زد و اون آخرین لبخندی بود که تهیونگ از داداشش دید......
^دخترم....صدای منو میشنوی؟
مایا: آه...اینجا کجاس چرا اینجام؟
^به لطف یه نفر درمان شدی.....
مایا: پیوند قلب رو انجام دادین؟
^آره...من میرم بیرون یه نفر هست که میخواد شمارو ببینه
مایا:ت.تهیونگ
چشمای پسر از شدت گریه کردن لخته خون بسته بود به طرف مایا رفت و برگه ای به دست دختر داد و با بغض لب زد: بخونش...برای توعه
با لرز نامه رو باز کردم و شروع به خوندن کردم
از همون اول که دیدمت عاشقت شدم....هر وقت خواستم بهت بگم نشد تا اینکه یه روز تمام جرعت خودمو جمع کردمو خواستم بهت بگم که تو رو داخل بغل یه پسره دیگه دیدم تو سهم من نشدی...ولی بازم با این حال با خودم عهد بستم که تو اولین و آخرین معشوقه من باشی آره من عاشقم یه عاشق دیوونه که حاضره برای معشوقش هرکاری بکنه...الان صندوقچه اصرار من در وجود توعه همین که برای اولین بار دیدمت قلبمو بهت دادم ولی اینبار خودشو داخل وجودت گذاشتم تا بفهمی چقدر برام مهمی...امیدوارم بتونی به خوبی ازش محافظت کنی
جئون جونگ کوک
اشک از چشمام سرازیر شده بود...شاید خنده دار باشه ولی بعد از خوندن این نامه بهش دل بستم عاشقش شدم ولی الان دیگه هیچ فایده ای نداره نامه رو به قلبم فشردم و اشک ریختم........
سی سال بعد
شکسته شده بودم، موهام همشون سفید شده بودن و حتی یه تار مو مشکی داخلشون پیدا نمیشد توی این این سی سال با اینکه جونگ کوک دیگه پیشم نبود روز به روز علاقم نسبت بهش بیشتر و دلم برای دیدنش پر میکشید زوج های جوان از کنارم رد میشدن...باهم عشق بازی میکردن، میخندیدن و حرف میزدن حسرت...حسرت از اینکه انقدر زود دلباخته یک عشقه هوس شدم و به اطرافم نگاه نکردم.....به سختی از جام بلند شدم و از میان جماعتی که بیشتریاشون رو زوج های خوشحال تشکیل میدادن رد میشدم نمیدونم چقدر راه رفتم که نوری به چشمم خورد و صدای بوق ماشین داخل گوشم اکو میشد،لحظش فرا رسیده بود لحظه ای که جونگ کوک منو میخواست ببره لحظه ای که سفر داخل این دنیا تموم می شد و سفر جدیدی رو آغاز میکردم چشمام رو بستم و دیگه چیزی از این دنیا نشنیدم و هرگز بیدار نشدم.......
دوستان خیلی ممنونم که تا اینجا بامن همراه بودید یه سوال دارم که ازتون بپرسم حالا کلاس فلسفه نمیخوام بزارم....دوست دارم شماهایی که میخونید جوابشو بهم بدین♡شما چقدر نسبت به عشقتون وفادار هستین....این داستانی که نوشتم بر اساس زندگیه یکی از نزدیکای خودم بود...هدف من از نوشتن این داستان این بود که شما بفهمید یه عشق چقدر میتونه زیبا باشه هیچ کس نمیتونه تا سی سال صبر کنه ولی این زن صبر کرد و بخاطر عشقش که آخر کاری عاشقش شده بود صبر کرد.....از شما میخوام که همیشه به عشقتون وفادار باشید و بمونید.....❤️
۷.۳k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.