عشق پر دردسر پارت ۵۲

چند روزی از تولد دیانا گذشت و اردیا دوباره آشتی کرده بودن
خیلی حس خوبی بود
قرار بود یه جشن کوچیک بگیرن
#دیانا
با ارسلان رفتیم بازار و کلی وسیله برای جشن خریدیم
از لباس بگیر تا خوراکی و ......
خیلی خوشحال بودم که دوباره دارم برمیگردم پیش اردیان
#ارسلان
با دیانا کلی خرید کردیم و رفتیم یه رستوران غذا خوردیم و بعدش هم رفتیم خونه
از خستگی زیاد روی مبل خوابم برد
وقتی بیدار شدم دیدم شب شده و دیانا میز شام رو چیده
رفتم شام خوردم و آماده شدم تا برم یکم بگردم
از خونه زدم بیرون و بعد زنگ زدم به مامانم و گفتم که اردیان رو بیاره به این آدرس
بعد از چند مین منتظر شدن دیدم پسر خوشپیت من اومد از مامانم گرفتمش و رفتم خونه
#دیانا
داشتم تلویزیون میدیم که یهو صدای در اومد ارسلان بود با یه بچه
اولش تعجب کردم و بعدش فهمیدم که این خوشتیپ پسرم هست
وای خدا چقدر بزرگ شده بود
از ارسلان گرفتمش و بغلش کردم
با پسرم رفتم توی اتاق که از خستگی دوتامون خوابمون برد
#پانیذ
صبح جشن بود
سریع پاشدم کارام رو انجام دادم و صبحونه خوردم و رفتم سمت خونه ی اردیا
توی راه زنگ زدم به مهشاد و نیکا و گفتم آماده باشن و دارم میرم دنبالشون
بعد زنگ زدم به دیا و بهش گفتم که بیاد پایین
رفتم جلوی خونشون دوتا بوق زدم دیدم که دیانا با یه پسر بچه ی دو ، سه ساله اومد بیرون و سوار ماشین شد
#نیکا
دیا و مهشاد و پانی اومدن دنبالم و رفتیم باغ واسه عکاسی پانی از دیا پرسید که این بچه ی کیه ؟اونم گفت که بچه اردیان هست فقط بزرگ شده
بعد از عکاسی رفتیم غذا خوردیم و دیا هم اردیان رو برد خونه‌ی مامان ارسلان
بعد رفتیم بازار و کلی خرید کردیم واسه شب
دیدگاه ها (۵)

۷۰۰تاییمون مبارک خیلی ممنون که تا اینجا کنارم بودیدخیلی خوشح...

عشق پر دردسر پارت ۵۳

عشق پر دردسر پارت ۵۱

عشق پر دردسر پارت ۵۰

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

رمان بغلی من پارت۷۲ارسلان: ببرمت دکتر برات آمپول بنویسه دیان...

رمان بغلی من پارت ۸۰.... چند ساعت بعد ....دیانا: چشامو باز ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط