عشق پر دردسر پارت ۵۳

#دیانا
رفتم خونه و لباسام رو پوشیدم و یه میکاپ کردم
منتظر ارسلان بودم که بیاد و بریم
نزدیک سه ساعت بود که منتظرش بودم
به گوشیش زنگ زدم بوق اول..... بوق دوم......بوق سوم....هی تعداد بوق ها زیاد میشد و ارسلان جواب نمی‌داد
دوباره زنگ زدم که دیدم جواب داد
گفتش که صاحب این گوشی تصادف کردم و بردنش بیمارستان و بعد هم قطع کرد و بلافاصله بعد از قطع کردن لوکیشن بیمارستان رو برام فرستاد
#نیکا
با امیر و ماهک راه افتاده بودیم به سمت محل جشن که توی راه دیا زنگ زد و گفتش که ارسلان تصادف کرده و الانم توی بیمارستانه
همراه امیر با عجله رفتیم پیش خواهر امیر و ماهک رو بهش دادم و بعد با سرعت رفتیم سمت بیمارستان
رفتیم دیدم که دیا دم در اتاق عمل هست و رفتیم سمتش
بهش نزدیک شدم و بغلش کردم
مثل ابر بهار داشت گریه میکرد
#امیر
یه چند ساعت بود که منتظر بودیم عمل ارسلان تموم بشه
دیدم حال دیانا اصلا خوب نیست پاشدم رفتم پیش نیکا و گفتم که من میرم آب بگیرم بیام
رفتم از بیمارستان بیرون و زنگ زدن که محراب و موضوع رو بهش گفتم
لونا هم سریع اومدن
#محراب
با مهشاد حاضر شدیم که بریم جشن که امیر زنگ زد و گفتش که ارسلان تصادف کرده و الانم بیمارستان هست
دیانا هم حالش خوب نیست
گوشیو قطع کردم و سریع با مهشاد رفتیم سمت بیمارستانی که ارسلان رو برده بودن
بعد از چند مین رسیدیم و مستقیم رفتیم سمت اتاق عمل
#دیانا
بعد از چندین ساعت دکترش اومد بیرون و با بچه ها هجوم آوردیم سمتش و ازش پرسیدیم که که حالش خوبه یا نه ؟
#دکتر
توی اتاقم بودم که گفتن یه بیمار تصادفی آوردن و منم سریع رفتم توی اتاق عمل
بعد از چند ساعت عمل تموم شد و رفتم بیرون که همه هجوم آوردن روی سرم
ماسکم رو در آوردم و بهشون گفتم که ما تا جایی که تونستیم تلاشمون رو کردیم
ولی نشد و بیمار رو از دست دادیم
تسلیت میدم🖤🖤🖤
#دیانا
چی ، چی داری میگی ؟
نه ارسلان نمرده 💔💔💔💔
اون بهم قول داده بود که هیچ وقت تنهام نمیزاره😭😭😭😭
من بدون اون چیکار کنم😭😭😭😭
ارسلان رو داشتن میبردن سردخونه که جلوشون رو گرفتم
رفتم نزدیکش و پارچه رو از روی سرش برداشتم که بدن بی جون و سردش رو لمس کردم
که یهو همه جا تاریک شدو
سیاهی مطلق...........
دیدگاه ها (۲)

عشق پر دردسر پارت ۵۴

عشق پر دردسر پارت اخر

۷۰۰تاییمون مبارک خیلی ممنون که تا اینجا کنارم بودیدخیلی خوشح...

عشق پر دردسر پارت ۵۲

رمان بغلی من پارت ۳۳ارسلان: این چیزا لازم نیست دیانا : پس چط...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

رمان بغلی من پارت ۶۷ارسلان: توی ماشین نشستیم که از سرد بودن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط