دختر شیطون بلا7
#دخترشیطونبلا7
از پله ها که پایین رفتیم، پسرها صدامون رو شنیدن و به سمتمون برگشتن که پرهام گفت:
_ چه عجب از اتاق دراومدید شماها
یلدا روی اولین مبل نشست و گفت:
_ خب برنامه چیه؟
_ هیچی ماها استراحت میکنیم و شما خانما شام درست میکنید!
پگاه مشت محکمی به بازوی پرهام زد و گفت:
_ خسته نشید شماها
_ نگران نباش
بدون اینکه چیزی بگم روی یکی مبل هایی که از سامان دور بود نشستم و به بحث کردن بچه ها گوش دادم.
همیشه ساکت ترین های جمع اول امیرحسین و بعد سامان بودن و شلوغ ترین های جمع من و پرهام بودیم و حالا چون سکوت کرده بودم همه فهمیده بودن که یه چیزی شده البته اگه سامان واسشون تعریف نکرده باشه!
پرهام چشماش رو ریز کرد و همینطور که بهم خیره شده بود، گفت:
_ جلل الخالق
_ چرا؟
_ تا حالا ندیده بودم اینجوری ساکت و مظلوم یه جا بشینی!
_ چندساعت پشت فرمون بودم خسته ام
_ غلط کردی
پوفی کشیدم، از جا پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
_ من برم یه چیزی برای شب درست کنم
وسط راه بودم که با حرف سامان سرجام ایستادم.
_ قرار شد وسایل بندری رو برداریم ببریم لب دریا و روی آتیش درست کنیم
_ آهان پس برم وسایلش رو آماده کنم
و بالافاصله به سمت آشپزخونه رفتم؛ در یخچال رو باز کردم و پلاستیک سوسیس ها رو با سس ها برداشتم.
سیب زمینی و نمک و فلفل رو هم از داخل کشو پیدا کردم اما هرچی گشتم نتونستم ظرف هارو پیدا کنم پس اونا رو داخل سبد انداختم و از همونجا با صدای بلند گفتم:
_ ظرف ها کجاست؟
کسی جوابم رو نداد و خواستم دوباره داد بزنم که سامان وارد آشپزخونه شد و گفت:
_ تو کابینت های بالائه
_ آهان
در کابینت رو باز کردم و دستم رو دراز کردم تا ماهی تابه رو بردارم اما نتونستم!
دوباره دستم رو بالا بردم اما همون لحظه سامان ماهی تابه رو از کابینت درآورد و گفت:
_ دستت نمیرسه، تلاش نکن
با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
_ یعنی میخوای بگی قدم کوتاهه؟
_ نیست؟!
_ معلومه که نه
با پوزخند نگاه کرد که دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ کابینت های ویلای شما مشکل داره!
_ آره با همین تفکر ادامه بده، خوبه!
از پله ها که پایین رفتیم، پسرها صدامون رو شنیدن و به سمتمون برگشتن که پرهام گفت:
_ چه عجب از اتاق دراومدید شماها
یلدا روی اولین مبل نشست و گفت:
_ خب برنامه چیه؟
_ هیچی ماها استراحت میکنیم و شما خانما شام درست میکنید!
پگاه مشت محکمی به بازوی پرهام زد و گفت:
_ خسته نشید شماها
_ نگران نباش
بدون اینکه چیزی بگم روی یکی مبل هایی که از سامان دور بود نشستم و به بحث کردن بچه ها گوش دادم.
همیشه ساکت ترین های جمع اول امیرحسین و بعد سامان بودن و شلوغ ترین های جمع من و پرهام بودیم و حالا چون سکوت کرده بودم همه فهمیده بودن که یه چیزی شده البته اگه سامان واسشون تعریف نکرده باشه!
پرهام چشماش رو ریز کرد و همینطور که بهم خیره شده بود، گفت:
_ جلل الخالق
_ چرا؟
_ تا حالا ندیده بودم اینجوری ساکت و مظلوم یه جا بشینی!
_ چندساعت پشت فرمون بودم خسته ام
_ غلط کردی
پوفی کشیدم، از جا پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
_ من برم یه چیزی برای شب درست کنم
وسط راه بودم که با حرف سامان سرجام ایستادم.
_ قرار شد وسایل بندری رو برداریم ببریم لب دریا و روی آتیش درست کنیم
_ آهان پس برم وسایلش رو آماده کنم
و بالافاصله به سمت آشپزخونه رفتم؛ در یخچال رو باز کردم و پلاستیک سوسیس ها رو با سس ها برداشتم.
سیب زمینی و نمک و فلفل رو هم از داخل کشو پیدا کردم اما هرچی گشتم نتونستم ظرف هارو پیدا کنم پس اونا رو داخل سبد انداختم و از همونجا با صدای بلند گفتم:
_ ظرف ها کجاست؟
کسی جوابم رو نداد و خواستم دوباره داد بزنم که سامان وارد آشپزخونه شد و گفت:
_ تو کابینت های بالائه
_ آهان
در کابینت رو باز کردم و دستم رو دراز کردم تا ماهی تابه رو بردارم اما نتونستم!
دوباره دستم رو بالا بردم اما همون لحظه سامان ماهی تابه رو از کابینت درآورد و گفت:
_ دستت نمیرسه، تلاش نکن
با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
_ یعنی میخوای بگی قدم کوتاهه؟
_ نیست؟!
_ معلومه که نه
با پوزخند نگاه کرد که دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ کابینت های ویلای شما مشکل داره!
_ آره با همین تفکر ادامه بده، خوبه!
۴.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.