دختر شیطون بلا8
#دخترشیطونبلا8
یه چشم غره ی بهش رفتم و گفتم:
_ عین تو دراز ییلاق باشم خوبه حتما؟!
_ شرط میبندم آرزوته که قد من رو داشته باشی
_ مگه خل و چلم؟
_ اونو که هستی!
_ متاسفانه از همنشینی با تو اینجوری شدم
_ امیدوارم خدا شفات بده
پوزخندی زدم و گفتم:
_ خدا اگه منو شفا بده تو تنها میشی بدبخت
_ تو نگران تنهایی من نباش!
خواستم چیزی بگم که پرهام وارد آشپزخونه شد و گفت:
_ یک ساعته دارید دنبال دوتا تیکه ظرف میگردید؟!
جفتمون همزمان به سمتش برگشتیم و گفتیم:
_ تو یکی خفه
دوتا دستاش رو بالا گرفت و مظلومیت گفت:
_ شما دوتا باز دعواتون شد پاچه گیر شدید؟
بهشون چپ چپ نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم از آشپزخونه خارج شدم و رو به بچه ها گفتم:
_ من میرم لب دریا، هرکی میخواد بیاد!
و سریع از در خارج شدم و بعد از اینکه کفشام رو پوشیدم آروم آروم به سمت دریا رفتم.
رنگ آبیش بهم آرامش میداد و باعث میشد مشکلاتم رو فراموش کنم!
باعث میشد یادم بره که هیچ خونواده ای ندارم، نه پدری...نه مادری!
باعث میشد یادم بره که چقدر تنهام اما همیشه میخندم و بقیه رو میخندونم و به روی خودم نمیارم!
باعث میشد یادم بره که عموم و زن عموم چه ظلم هایی توی اون همه سال بهم کرده بودن...
_ اومدیم و اومدیم نگید چرا دیر اومدیم، یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
به سمت عقب برگشتم و با خنده به پرهام که راه میومد و قرمیداد نگاه کردم و گفتم:
_ تو دیوونه ای
زیرانداز رو روی زمین پرت کرد و مشغول رقصیدن شد که بچه ها هم یکی یکی وسایلا رو روی زمین گذاشتن و مشغول دست زدن یا رقصیدن شدن.
یلدا با عشوه به سمتم اومد و دستم رو گرفت تا پاشم برقصم اما مقاومت کردم و گفتم:
_ حس رقص نیست
_ غلط کردی، پاشو ببینم
و به زور بلندم کرد و همگی جز سامان و امیرحسین مشغول رقصیدن شدیم.
وقتی حسابی رقصیدیم و خسته شدیم، روی زمین دراز کشیدیم و به آسمون زل زدیم.
پرهام که نمیتونست یه جا بشینه تو همون حالت خوابیده هم وول میخورد و زیرلب شعر میخوند که خندیدم و گفتم:
_ تو خستگی ناپذیری؟!
_ نه ولی قر تو کمرم فراوونه نمیدونم کجا بریزم
هممون بلند خندیدیم که امیرحسین هم پاشد و گفت:
_ پاشید، پاشید شروع کنیم بندری رو درست کنیم که بعدشم بتونیم بلال بپزیم
یه چشم غره ی بهش رفتم و گفتم:
_ عین تو دراز ییلاق باشم خوبه حتما؟!
_ شرط میبندم آرزوته که قد من رو داشته باشی
_ مگه خل و چلم؟
_ اونو که هستی!
_ متاسفانه از همنشینی با تو اینجوری شدم
_ امیدوارم خدا شفات بده
پوزخندی زدم و گفتم:
_ خدا اگه منو شفا بده تو تنها میشی بدبخت
_ تو نگران تنهایی من نباش!
خواستم چیزی بگم که پرهام وارد آشپزخونه شد و گفت:
_ یک ساعته دارید دنبال دوتا تیکه ظرف میگردید؟!
جفتمون همزمان به سمتش برگشتیم و گفتیم:
_ تو یکی خفه
دوتا دستاش رو بالا گرفت و مظلومیت گفت:
_ شما دوتا باز دعواتون شد پاچه گیر شدید؟
بهشون چپ چپ نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم از آشپزخونه خارج شدم و رو به بچه ها گفتم:
_ من میرم لب دریا، هرکی میخواد بیاد!
و سریع از در خارج شدم و بعد از اینکه کفشام رو پوشیدم آروم آروم به سمت دریا رفتم.
رنگ آبیش بهم آرامش میداد و باعث میشد مشکلاتم رو فراموش کنم!
باعث میشد یادم بره که هیچ خونواده ای ندارم، نه پدری...نه مادری!
باعث میشد یادم بره که چقدر تنهام اما همیشه میخندم و بقیه رو میخندونم و به روی خودم نمیارم!
باعث میشد یادم بره که عموم و زن عموم چه ظلم هایی توی اون همه سال بهم کرده بودن...
_ اومدیم و اومدیم نگید چرا دیر اومدیم، یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
به سمت عقب برگشتم و با خنده به پرهام که راه میومد و قرمیداد نگاه کردم و گفتم:
_ تو دیوونه ای
زیرانداز رو روی زمین پرت کرد و مشغول رقصیدن شد که بچه ها هم یکی یکی وسایلا رو روی زمین گذاشتن و مشغول دست زدن یا رقصیدن شدن.
یلدا با عشوه به سمتم اومد و دستم رو گرفت تا پاشم برقصم اما مقاومت کردم و گفتم:
_ حس رقص نیست
_ غلط کردی، پاشو ببینم
و به زور بلندم کرد و همگی جز سامان و امیرحسین مشغول رقصیدن شدیم.
وقتی حسابی رقصیدیم و خسته شدیم، روی زمین دراز کشیدیم و به آسمون زل زدیم.
پرهام که نمیتونست یه جا بشینه تو همون حالت خوابیده هم وول میخورد و زیرلب شعر میخوند که خندیدم و گفتم:
_ تو خستگی ناپذیری؟!
_ نه ولی قر تو کمرم فراوونه نمیدونم کجا بریزم
هممون بلند خندیدیم که امیرحسین هم پاشد و گفت:
_ پاشید، پاشید شروع کنیم بندری رو درست کنیم که بعدشم بتونیم بلال بپزیم
۴.۷k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.