دختر شیطون بلا9
#دخترشیطونبلا9
همه یکی یکی از روی زمین پاشدیم و زیر انداز رو پهن کردیم.
پسرها هم بساط آتیش رو راه انداختن و ما سه تا هم مشغول خوردن کردن سیب زمینی ها و سوسیس ها شدیم.
وقتی که آماده شدن هم، سریع داخل ماهی تابه سرخشون کردیم.
خورشید درحال غروب بود و با سرخ شدن مواد بندری، هوا کامل تاریک شد اما نور آتیش باعث میشد که مشکلی نداشته باشیم.
غذاها رو تو بشقاب ریختیم، همگی دور هم نشستیم و با خنده و مسخره بازی مشغول غذا خوردن شدیم.
پرهام همینطور که دهنش پر بود عین گاو گفت:
_ امشب لب دریا بخوابیم؟
سامان یکی زد پس کله اش و گفت:
_ اولاً که با دهن پر حرف نزن حالمون رو به هم زدی، دوماً که پس ویلا برای عممه؟!
_ خره خب لب دریا صفا داره
امیرحسین یه نگاه به اطراف کرد و گفت:
_ نه خطر داره
_ آقای دکتر نترس، چیزیت نمیشه!
لبخندی زد و با متانت همیشگیش گفت:
_ نه جدی خطرناکه
حرفش رو تایید کردم و گفتم:
_ راست میگه، ویلامون دور نیست که رفت و آمدمون به دریا سخت باشه که، عین آدم میریم تو اتاقامون میخوابیم و فردا باز میاییم لب دریا
سامان یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ اتاقاتون؟
_ اتاقای ویلای آقای هاشمی!
_ بله درستش اینه
پوزخندی زدم و گفتم:
_ نترس، من یکی بعد از سه روز کرایه ام رو میدم که منت یه آدمی مثل تو رو دوشم نمونه!
_ آفرین خوب کاری میکنی، یادت نره فقط
_ نترس میام میندازم جلو پات
سامان خواست چیزی بگه که صدای اعتراض بچه ها رفت بالا و پگاه با اخم گفت:
_ بچه ها خیلی زشته اینجوری سر چیزای مسخره بحث میکنیدا
و یلدا هم به دفاع از من انگشتش رو به سمت سامان گرفت و گفت:
_ و اینکه سامان حرفش زشت بود که اونجوری گفت!
باز سامان خواست چیزی یگه که پرهام یهو از جا پرید و با داد گفت:
_ وای وای چه موش بزرگی!
و همین حرف کافی بود تا ما سه تا دخترا مثل فشنگ از جا بپریم و هرکدوممون به یه طرف بدویم.
من از تنها چیزی که تو زندگیم میترسیدم موش بود و همین باعث شد بدون اینکه بفهمم به سمت دریا بدوم و انقدر رفتم تا آب به زیر باسنم رسید.
وقتی حسابی دور شدم، سرجام ایستادم و به سمت عقب برگشتم.
پرهام رو دیدم که روی زمین نشسته بود و دهنش عین گاو باز بود و بلند بلند میخندید!
یعنی...یعنی چرت گفته بود یا از طرز فرار کردن ما خنده اش گرفته بود؟!
بخدا اگه دروغ گفته باشه زنده اش نمیذارم...
همه یکی یکی از روی زمین پاشدیم و زیر انداز رو پهن کردیم.
پسرها هم بساط آتیش رو راه انداختن و ما سه تا هم مشغول خوردن کردن سیب زمینی ها و سوسیس ها شدیم.
وقتی که آماده شدن هم، سریع داخل ماهی تابه سرخشون کردیم.
خورشید درحال غروب بود و با سرخ شدن مواد بندری، هوا کامل تاریک شد اما نور آتیش باعث میشد که مشکلی نداشته باشیم.
غذاها رو تو بشقاب ریختیم، همگی دور هم نشستیم و با خنده و مسخره بازی مشغول غذا خوردن شدیم.
پرهام همینطور که دهنش پر بود عین گاو گفت:
_ امشب لب دریا بخوابیم؟
سامان یکی زد پس کله اش و گفت:
_ اولاً که با دهن پر حرف نزن حالمون رو به هم زدی، دوماً که پس ویلا برای عممه؟!
_ خره خب لب دریا صفا داره
امیرحسین یه نگاه به اطراف کرد و گفت:
_ نه خطر داره
_ آقای دکتر نترس، چیزیت نمیشه!
لبخندی زد و با متانت همیشگیش گفت:
_ نه جدی خطرناکه
حرفش رو تایید کردم و گفتم:
_ راست میگه، ویلامون دور نیست که رفت و آمدمون به دریا سخت باشه که، عین آدم میریم تو اتاقامون میخوابیم و فردا باز میاییم لب دریا
سامان یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ اتاقاتون؟
_ اتاقای ویلای آقای هاشمی!
_ بله درستش اینه
پوزخندی زدم و گفتم:
_ نترس، من یکی بعد از سه روز کرایه ام رو میدم که منت یه آدمی مثل تو رو دوشم نمونه!
_ آفرین خوب کاری میکنی، یادت نره فقط
_ نترس میام میندازم جلو پات
سامان خواست چیزی بگه که صدای اعتراض بچه ها رفت بالا و پگاه با اخم گفت:
_ بچه ها خیلی زشته اینجوری سر چیزای مسخره بحث میکنیدا
و یلدا هم به دفاع از من انگشتش رو به سمت سامان گرفت و گفت:
_ و اینکه سامان حرفش زشت بود که اونجوری گفت!
باز سامان خواست چیزی یگه که پرهام یهو از جا پرید و با داد گفت:
_ وای وای چه موش بزرگی!
و همین حرف کافی بود تا ما سه تا دخترا مثل فشنگ از جا بپریم و هرکدوممون به یه طرف بدویم.
من از تنها چیزی که تو زندگیم میترسیدم موش بود و همین باعث شد بدون اینکه بفهمم به سمت دریا بدوم و انقدر رفتم تا آب به زیر باسنم رسید.
وقتی حسابی دور شدم، سرجام ایستادم و به سمت عقب برگشتم.
پرهام رو دیدم که روی زمین نشسته بود و دهنش عین گاو باز بود و بلند بلند میخندید!
یعنی...یعنی چرت گفته بود یا از طرز فرار کردن ما خنده اش گرفته بود؟!
بخدا اگه دروغ گفته باشه زنده اش نمیذارم...
۱.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.