دختر شیطون بلا5
#دخترشیطونبلا5
حوله ام رو پوشیدم و لباسام رو دستم گرفتم تا برم بیرون بپوشم اما به محض اینکه در حموم رو باز کردم و خواستم به اون دوتا نفله بگم که بیان برن حموم، عین دوتا گرگ زخمی بهم حمله کردن و روی تخت پرتم کردن و مشغول کتک زدنم شدن!
جیغ فرابنفشی کشیدم و گفتم:
_ وحشیا ولم کنید
_ نخیر، باید آدم بشی
و به نیشگون گرفتن و مشت زدناشون ادامه دادن که با همون صدای بلند گفتم:
_ این ناعادلانه اس، شما دونفرید، من یه نفر
_ حقته بیشتر اینا باید بخوری
سعی میکردم دستاشونو مهار کنم اما بدجور وحشی شده بودن و نمیتونستم از پسشون بربیام و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که جیغ بزنم!
همینطور داشتم سروصدا میکردم که یهو در اتاق باز شد و سامان عین گاو سرش رو پایین انداخت، اومد تو و گفت:
_ چخبرتو....
اما با دیدن وضعیتِ من ادامه ی حرفش تو دهنش موند و همینطوری هاج و واج زل زد بهمون و بعد چند ثانیه که به خودش اومد، در اتاق رو بست و رفت.
یه چند لحظه تو بهت بودم اما بعد یه نگاه به وضع خودم که تقریبا نصف بدنم بیرون بود کردم و با حرص گفتم:
_ احمقا مگه در رو قفل نکرده بودم من؟
پگاه و یلدا پاشدن و با ترس نگاهم کردن که این دفعه با خشم گفتم:
_ چرا لال شدید؟ مگه این در بی صاحاب قفل نبود؟
پگاه چشماشو چرخوند و آروم گفت:
_ ما گفتیم خطر رفع شده برای همین در رو باز کردیم
_ خاک تو سرتون، خب این یارو که الان همه جای منو دید!
یلدا که مشخص بود جلوی خنده اش رو به زور گرفته، آروم گفت:
_ خوشا به سعادتش
_ زهرمار الاغ
_ خب حالا خسیس، یه ثانیه یه بهره ای بُرد و رفت دیگه
بالشت رو از روی تخت برداشتم، محکم تو صورتش کوبوندم و گفتم:
_ خفه میشی یا خفه ات کنم
_ بابا آروم باش، من پسرخالمو میشناسم، خیلی چشم پاکه
_ آره بدجور!
چشمام رو بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا آروم بشم و این دوتا حیوون رو خفه نکنم که پگاه گفت:
_ ولی خوشبحالش، عجب تحفه ای رو دید زد!
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:
_ تو همونی که نیم ساعت پیش به ما میگفتی بی حیا؟
خندید و چیزی نگفت اما من اخمام رو بیشتر تو هم کشیدم که یلدا مشتی تو بازوم زد و گفت:
_ ایی اخماتو باز کن ناموصا، نخوایی سفر رو زهرمارمون کنیا
حوله ام رو پوشیدم و لباسام رو دستم گرفتم تا برم بیرون بپوشم اما به محض اینکه در حموم رو باز کردم و خواستم به اون دوتا نفله بگم که بیان برن حموم، عین دوتا گرگ زخمی بهم حمله کردن و روی تخت پرتم کردن و مشغول کتک زدنم شدن!
جیغ فرابنفشی کشیدم و گفتم:
_ وحشیا ولم کنید
_ نخیر، باید آدم بشی
و به نیشگون گرفتن و مشت زدناشون ادامه دادن که با همون صدای بلند گفتم:
_ این ناعادلانه اس، شما دونفرید، من یه نفر
_ حقته بیشتر اینا باید بخوری
سعی میکردم دستاشونو مهار کنم اما بدجور وحشی شده بودن و نمیتونستم از پسشون بربیام و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که جیغ بزنم!
همینطور داشتم سروصدا میکردم که یهو در اتاق باز شد و سامان عین گاو سرش رو پایین انداخت، اومد تو و گفت:
_ چخبرتو....
اما با دیدن وضعیتِ من ادامه ی حرفش تو دهنش موند و همینطوری هاج و واج زل زد بهمون و بعد چند ثانیه که به خودش اومد، در اتاق رو بست و رفت.
یه چند لحظه تو بهت بودم اما بعد یه نگاه به وضع خودم که تقریبا نصف بدنم بیرون بود کردم و با حرص گفتم:
_ احمقا مگه در رو قفل نکرده بودم من؟
پگاه و یلدا پاشدن و با ترس نگاهم کردن که این دفعه با خشم گفتم:
_ چرا لال شدید؟ مگه این در بی صاحاب قفل نبود؟
پگاه چشماشو چرخوند و آروم گفت:
_ ما گفتیم خطر رفع شده برای همین در رو باز کردیم
_ خاک تو سرتون، خب این یارو که الان همه جای منو دید!
یلدا که مشخص بود جلوی خنده اش رو به زور گرفته، آروم گفت:
_ خوشا به سعادتش
_ زهرمار الاغ
_ خب حالا خسیس، یه ثانیه یه بهره ای بُرد و رفت دیگه
بالشت رو از روی تخت برداشتم، محکم تو صورتش کوبوندم و گفتم:
_ خفه میشی یا خفه ات کنم
_ بابا آروم باش، من پسرخالمو میشناسم، خیلی چشم پاکه
_ آره بدجور!
چشمام رو بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا آروم بشم و این دوتا حیوون رو خفه نکنم که پگاه گفت:
_ ولی خوشبحالش، عجب تحفه ای رو دید زد!
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:
_ تو همونی که نیم ساعت پیش به ما میگفتی بی حیا؟
خندید و چیزی نگفت اما من اخمام رو بیشتر تو هم کشیدم که یلدا مشتی تو بازوم زد و گفت:
_ ایی اخماتو باز کن ناموصا، نخوایی سفر رو زهرمارمون کنیا
۶.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.