پارت 42
#پارت_42
آقای مافیا ♟🎲
+ خب میشه.... بگی... چرا.. زود.. تر. بهم.... ن.. گفتی
_ فرصت ندادی همش و یه نفس خوردی
حق داشت بنده خدا راست میگفت
دیگه هیچی نگفتم و فقط سریع به سمت آشپزخونه دویدم و یه لیوان اب خوردم
وتازه حس میکردم میتونم نفس بکشم
از آشپزخونه بیرون امدم و دوباره پیش سامیار رفتم
بعد از چند دقیقه سرم شروع کرد به گیج رفتن
و خیلی گرمم بود
به سامیار گفتم:
+ چرا.. چرا هوا اینقدر گرمه
_اوه اوه چقدر زود روت تاثیر گذاشت
+ خفه شو
همینجور که داشتم اطراف و نگاه میکردم تا
یه جوری خودمو خنک کنم نگاهم به گارسون افتاد که همون نوشیدنی ها دستش بود
خواستم به سمتش برم که دستم کشیده شد
و با صورت در هم سامیار رو به رو شدم
_ کجا میری حالا؟
+ ولم کن بابا.... میخوام برم نوشیدنی بخورم
به سمت گارسون حرکت کردم و یه نوشیدنی دیگه خوردم
با اینکه بازم گلوم میسوخت اما اهمیتی بهش
ندادم... با خوردن اون نوشیدنی دیگه تو حال خودم نبودم
داشتم تلو تلو میخوردم.... و تو همون حالت رفتم
وسط تا برقصم همینجور داشتم مثل دیوونه ها میرقصیدم
که یه پ.. سره اومد سمتم و گفت:
_ نگاه..یه موش کوچولو پیدا کردم
+ هااان... با...با من.بودی ههههه.
_ اسمت چیه موش کوچولو
+ به....تو...چه....مر...تی..که
دستشو جلو اورد و گفت:
_ چه زبونی داری... حالا افتخار میدی امش... ب و با من باشی
+هههههههههه
همین که خواستم دست تو دستش بزارم
یه نفر دستمو کشید.......
#رمان
#عاشقانه
#رومانتیک
#مافیایی
آقای مافیا ♟🎲
+ خب میشه.... بگی... چرا.. زود.. تر. بهم.... ن.. گفتی
_ فرصت ندادی همش و یه نفس خوردی
حق داشت بنده خدا راست میگفت
دیگه هیچی نگفتم و فقط سریع به سمت آشپزخونه دویدم و یه لیوان اب خوردم
وتازه حس میکردم میتونم نفس بکشم
از آشپزخونه بیرون امدم و دوباره پیش سامیار رفتم
بعد از چند دقیقه سرم شروع کرد به گیج رفتن
و خیلی گرمم بود
به سامیار گفتم:
+ چرا.. چرا هوا اینقدر گرمه
_اوه اوه چقدر زود روت تاثیر گذاشت
+ خفه شو
همینجور که داشتم اطراف و نگاه میکردم تا
یه جوری خودمو خنک کنم نگاهم به گارسون افتاد که همون نوشیدنی ها دستش بود
خواستم به سمتش برم که دستم کشیده شد
و با صورت در هم سامیار رو به رو شدم
_ کجا میری حالا؟
+ ولم کن بابا.... میخوام برم نوشیدنی بخورم
به سمت گارسون حرکت کردم و یه نوشیدنی دیگه خوردم
با اینکه بازم گلوم میسوخت اما اهمیتی بهش
ندادم... با خوردن اون نوشیدنی دیگه تو حال خودم نبودم
داشتم تلو تلو میخوردم.... و تو همون حالت رفتم
وسط تا برقصم همینجور داشتم مثل دیوونه ها میرقصیدم
که یه پ.. سره اومد سمتم و گفت:
_ نگاه..یه موش کوچولو پیدا کردم
+ هااان... با...با من.بودی ههههه.
_ اسمت چیه موش کوچولو
+ به....تو...چه....مر...تی..که
دستشو جلو اورد و گفت:
_ چه زبونی داری... حالا افتخار میدی امش... ب و با من باشی
+هههههههههه
همین که خواستم دست تو دستش بزارم
یه نفر دستمو کشید.......
#رمان
#عاشقانه
#رومانتیک
#مافیایی
۲.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.