ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۹۴
اشفته چشماشو بست و تلخ و با حرص گفت: خیله خوب.. تا
نیم ساعت دیگه اونجام..
متعجب و شوکه زل زدم بهش يعني چي؟
تازه اومده... باز کجا میخواد بره؟
اه.. خدااا.. عصبي قطع کرد و گرفته چرخید و نگام کرد.
ناراحت نگاش کردم و گفتم: مگه گرسنه نبودي؟ گرفته و ناچار گفت: یه کار مهمی برام پیش اومده..مجبورم برم
هه .. مجبور با کنایه زیر لب :گفتم کار مهم.. مجبور.. جالبه...
دلخور به خوراکي هاي روي ميز خيره شدم و عصبي بلند
شدم و مشغول جمع کردنشون شدم.
سرفه زد و تلخ گفت ببخشید
دندونامو به هم فشردم
اومد کنارم و نرم بوسه اي به سرم زد و گفت: یکی دو ساعته
میام.. دستامو مشت کردم
حتي يكي دوساعتم قلبم طاقت دوریشو نداشت.
اما مگه مهمه من چی میخوام؟
اومده و نیومده باز قراره بره
لباس عوض کرد و سنگین نگام کرد و بعد رفت.
پوووف.. اشفته بلند شدم.
خونه موندن منم چندان فایده نداره
باید میرفتم سراغ اون مركز خيريه...
شاید بتونم کسی از خانواده این فین دوناتو رو پیدا کنم و جواب سوالهامو بگیرم لباس عوض کردم و تاکسی گرفتم و رفتم سراغ ادرسی که
اون وکیله از اینجا داده بود.
جلوي درش پیاده شدم به تابلوي بزرگ و سفید ساختمون قديمي ساز اجري خيره
شدم که درشت و مشکی نوشته شده بود: ;مرکز خیریه
دختران بی سرپرست
ابرو بالا انداختم و رفتم داخل
نگهباني جلوي در بود ازش سراغ دفتر مدیریت رو گرفتم و
راهنماییم کرد.
مرکز به حیاط بزرگ و سرسبز داشت که پر از درخت بود و
چندتا دختر در حال رفت و آمد بودن
رفتم داخل ساختمون و به سمتی که نگهبان گفته بود.
پلاکارد دفتر مدیریت رو کنار دري .دیدم
رفتم جلو و در زدم
صداي زنونه اي گفت: بفرمایید.
رفتم داخل.
یه زن میانسال با موهاي قهوه اي که به سمت سفيدي میرفت و ساده و آزاد رهاش کرده بود با پیرهن ساده ابي اسمونی پشت میزی نشسته بود..
تند گفتم سلام من میخواستم با مدیریت اینجا ملاقات
کنم..
( فصل سوم ) پارت ۴۹۴
اشفته چشماشو بست و تلخ و با حرص گفت: خیله خوب.. تا
نیم ساعت دیگه اونجام..
متعجب و شوکه زل زدم بهش يعني چي؟
تازه اومده... باز کجا میخواد بره؟
اه.. خدااا.. عصبي قطع کرد و گرفته چرخید و نگام کرد.
ناراحت نگاش کردم و گفتم: مگه گرسنه نبودي؟ گرفته و ناچار گفت: یه کار مهمی برام پیش اومده..مجبورم برم
هه .. مجبور با کنایه زیر لب :گفتم کار مهم.. مجبور.. جالبه...
دلخور به خوراکي هاي روي ميز خيره شدم و عصبي بلند
شدم و مشغول جمع کردنشون شدم.
سرفه زد و تلخ گفت ببخشید
دندونامو به هم فشردم
اومد کنارم و نرم بوسه اي به سرم زد و گفت: یکی دو ساعته
میام.. دستامو مشت کردم
حتي يكي دوساعتم قلبم طاقت دوریشو نداشت.
اما مگه مهمه من چی میخوام؟
اومده و نیومده باز قراره بره
لباس عوض کرد و سنگین نگام کرد و بعد رفت.
پوووف.. اشفته بلند شدم.
خونه موندن منم چندان فایده نداره
باید میرفتم سراغ اون مركز خيريه...
شاید بتونم کسی از خانواده این فین دوناتو رو پیدا کنم و جواب سوالهامو بگیرم لباس عوض کردم و تاکسی گرفتم و رفتم سراغ ادرسی که
اون وکیله از اینجا داده بود.
جلوي درش پیاده شدم به تابلوي بزرگ و سفید ساختمون قديمي ساز اجري خيره
شدم که درشت و مشکی نوشته شده بود: ;مرکز خیریه
دختران بی سرپرست
ابرو بالا انداختم و رفتم داخل
نگهباني جلوي در بود ازش سراغ دفتر مدیریت رو گرفتم و
راهنماییم کرد.
مرکز به حیاط بزرگ و سرسبز داشت که پر از درخت بود و
چندتا دختر در حال رفت و آمد بودن
رفتم داخل ساختمون و به سمتی که نگهبان گفته بود.
پلاکارد دفتر مدیریت رو کنار دري .دیدم
رفتم جلو و در زدم
صداي زنونه اي گفت: بفرمایید.
رفتم داخل.
یه زن میانسال با موهاي قهوه اي که به سمت سفيدي میرفت و ساده و آزاد رهاش کرده بود با پیرهن ساده ابي اسمونی پشت میزی نشسته بود..
تند گفتم سلام من میخواستم با مدیریت اینجا ملاقات
کنم..
- ۳.۱k
- ۰۱ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط