گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
ورنه ره خود گیر و یکی راهگذر باش
هم نعره ی امواج گرت عربده ای نیست
در برکه ی آسایش خود زمزمه گر باش
هشدار که یخ تاب تب عشق ندارد
گر بسته ی قالب شده ای فکر دگر باش
عیسات اگر جان بدمد شب پره ای باز
وام از نفس عشق کن و مرغ سحر باش
هر خواب رگی در خور خون تو و من نیست
از خون منی در رگ بیدار خطر باش
من ناخلفی با پدر خویش نکردم
های ای خلف زندگی ام مثل پدر باش
آهنگ گر همسفر عشق شدی
گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی خواب و سرابی
گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی، اما تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
فکر خطر باش
آهنگ گر همسفر عشق شدی
وقتی که چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود
خواب زنانه ایست به تعبیر گل مکوش
گل در زمین تشنه ی ما خار می شود
برخیز تا به چشم ببینی چه دردناک
آیینه پیش روی تو دیوار میشود
دیگر به انتظار کدامین رسالتی
وقتی عصای معجزه ها مار می شود
باز این که بود گفت انالحق که هر درخت
در پاسخ انالحق وی دار می شود
وحشت نشسته باز به هر برگ هر کتاب
تاریخ را ببین که چه تکرار می شود
آهنگ گر همسفر عشق شدی
هر منزل این راه بیابان هلاک است
هر چشمه سرابی است که بر سینه خاک است
در سایه هر سنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماری است که در خواب کمین است
در هر قدمت خاک هر شاخه سر دار
در هر نفس آزاد هر ثانیه صد بار
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش فکر خطر باش
آهنگ گر همسفر عشق شدی
در عشق گذاری ست که در هیچ گذر نیست
این پویه ی ناخواسته را نام،سفر نیست
هشدار از این ره که در آن گمشده ام من
این راه به جز آمدنی سوی خطر نیست
گفتی پدر از عشق بگو،گوش کن ای جان
این آتش جان سوز کم از داغ پدر نیست
تاریکی شب هاست ولی راستش این است
تا دل به چنین شب نزنی نیست سحر نیست
ای تشنه در این سنگ یکی چشمه روان است
این سخت به دندان بشکن تیشه اگر نیست
آهنگ گر همسفر عشق شدی
گفتم که عطش میکشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمهای آنجاست
گفتی چو شدی تشنهترین قلب تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز
گفتی که تویی تو خود پاسخ این راز
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش فکر خطر باش ..
#دکلمه از #مازیار مقدم
ورنه ره خود گیر و یکی راهگذر باش
هم نعره ی امواج گرت عربده ای نیست
در برکه ی آسایش خود زمزمه گر باش
هشدار که یخ تاب تب عشق ندارد
گر بسته ی قالب شده ای فکر دگر باش
عیسات اگر جان بدمد شب پره ای باز
وام از نفس عشق کن و مرغ سحر باش
هر خواب رگی در خور خون تو و من نیست
از خون منی در رگ بیدار خطر باش
من ناخلفی با پدر خویش نکردم
های ای خلف زندگی ام مثل پدر باش
آهنگ گر همسفر عشق شدی
گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی خواب و سرابی
گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی، اما تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
فکر خطر باش
آهنگ گر همسفر عشق شدی
وقتی که چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود
خواب زنانه ایست به تعبیر گل مکوش
گل در زمین تشنه ی ما خار می شود
برخیز تا به چشم ببینی چه دردناک
آیینه پیش روی تو دیوار میشود
دیگر به انتظار کدامین رسالتی
وقتی عصای معجزه ها مار می شود
باز این که بود گفت انالحق که هر درخت
در پاسخ انالحق وی دار می شود
وحشت نشسته باز به هر برگ هر کتاب
تاریخ را ببین که چه تکرار می شود
آهنگ گر همسفر عشق شدی
هر منزل این راه بیابان هلاک است
هر چشمه سرابی است که بر سینه خاک است
در سایه هر سنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماری است که در خواب کمین است
در هر قدمت خاک هر شاخه سر دار
در هر نفس آزاد هر ثانیه صد بار
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش فکر خطر باش
آهنگ گر همسفر عشق شدی
در عشق گذاری ست که در هیچ گذر نیست
این پویه ی ناخواسته را نام،سفر نیست
هشدار از این ره که در آن گمشده ام من
این راه به جز آمدنی سوی خطر نیست
گفتی پدر از عشق بگو،گوش کن ای جان
این آتش جان سوز کم از داغ پدر نیست
تاریکی شب هاست ولی راستش این است
تا دل به چنین شب نزنی نیست سحر نیست
ای تشنه در این سنگ یکی چشمه روان است
این سخت به دندان بشکن تیشه اگر نیست
آهنگ گر همسفر عشق شدی
گفتم که عطش میکشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمهای آنجاست
گفتی چو شدی تشنهترین قلب تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز
گفتی که تویی تو خود پاسخ این راز
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش فکر خطر باش ..
#دکلمه از #مازیار مقدم
۸.۲k
۱۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.