چندپارتی

چندپارتی☆
p.3

اون لحظه شکست.
سرت رو به سینه‌اش چسبوند، محکم، انگار می‌ترسید از دستت بده.
«من نباید سر تو داد می‌زدم…
نباید حتی یه لحظه دست بهت می‌زدم…»

با دستای لرزونت رو آروم کرد،
نفس‌هات رو شمرد،
کنارت موند.

«قسم می‌خورم دیگه هیچ‌وقت…
اگه قراره عصبانی شم،
اول یادم می‌مونه که قلب تو
از همه‌چی مهم‌تره…»

اون شب
جونگ‌کوک تا صبح کنارت نشست.
نخوابید.
فقط هر چند دقیقه
مطمئن می‌شد
هنوز نفس می‌کشی…
و هنوز اینجایی.
صدای نفس‌هات هنوز نامنظم بود.
جونگ‌کوک گوشیش رو با دستای لرزون برداشت و اورژانس رو گرفت.
صداش می‌شکست، اما سعی می‌کرد محکم باشه.

«لطفاً… بیماری قلبی داره… درد شدید سینه…»

وقتی تماس قطع شد، برگشت سمتت.
کنارت نشست، دستت رو محکم توی دستش گرفت.
دیگه اون جونگ‌کوک عصبانی نبود…
یه آدم ترسیده بود، در حال فروپاشی.

«نگام کن… خواهش می‌کنم نگام کن…»
اشک‌هاش روی دستت می‌چکید.
«اگه اتفاقی برات بیفته… من خودمو نمی‌بخشم…»

چشمهات نیمه‌باز بود.
لب‌هات می‌لرزید.
«درد داره…»

سرش رو آورد نزدیک صورتت.
«می‌دونم… من اینجام… نفس بکش… با من…»

آمبولانس که رسید، انگار زمان از حرکت ایستاد.
وقتی تورو روی برانکارد گذاشتن، جونگ‌کوک یه لحظه عقب رفت.
صحنه‌ای که همیشه ازش می‌ترسید، جلوی چشمش بود.

توی راه بیمارستان، دستت رو ول نکرد.
زیر لب، مدام تکرار می‌کرد:
«ببخش… ببخش… ببخش…»

بیمارستان سرد بود.
نورها سفید و بی‌رحم.
دکترها تورو بردن داخل،
و جونگ‌کوک پشت در موند… تنها.



...«
دیدگاه ها (۰)

چندپارتی☆p.4 بیمارستان سرد بود.نورها سفید و بی‌رحم.دکترها تو...

چندپارتی☆p.1---مدت‌ها بود که دیگر شبیه قبل نبود.از وقتی دکتر...

چندپارتی☆p.2نفست برید.دست‌هات لرزید.اشک‌هات با هق‌هق قاطی شد...

چندپارتی☆p.1بحث از یه چیز کوچیک شروع شد؛اون‌قدر کوچیک که بعد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط