رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۲۴
توی حیاط روی مبل نشسته بودم وبه امشب فکرمیکردم که باشنیدن صدای اشکان ازفکراومدم بیرون.
اشکان:من آمده ام وای وای من...
پریدم سرحرفش وگفتم:اشکان جان هرکی دوس داری بازاینجا کنسرت راه نداز که من نمی تونم برقصم
اشکان:خاحالاکی خواست توبرقصی پلشت،زشتوی، بیخواسیت
آدی:ااااا چرالقب های خودتوبه داداشم میگی
اشکان دستشوروی چونش به حالت فکر کردن میزاره ویهوبشکن میزنه ومیگه:
-ععععع راست میگیااینالقب خودتن
آدی:تازه متوجه شدم اینا لقب تونیستن لقبای توازاینافراتره.
اشکان:اونوقت لقبای شما چیه خـــــــانـــــــومـــ کـــــــــــــــــوچــــــــــــــولــــــــــــــــو
آدرینا خیلی ازکلمه کوچولوبدش میادالان متمعنا اشکان سالم ازاین موضوع بیرون نمی یاد.
آدرینابااون لباسوکفش شروع کردبه دویدن وپاهاشودوکمر اشکان حلقه کرداشکان وشروع کردبه کشیدن موهاش.
اشکان:آییی...وحشی ...آییی...آمازونی...آیییی....وحشی آمازونی....آییی...کوتوله ی پشمالو.....
آدی:کــــــوتـــــولـــه خــــودتــــی
یهوآدری سرشوخم کردوبازوی اشکانوگازگرفت،یاعلی این دختر ی دندونای داره که گوشتومیکنه.
اشکان همینطورکه چشماشوبسته بودآی آی میکردوخودشو تکون میدادتاآدی بیادپایین که هیچ پاهاشومحکم ترمیکرد.
آی آی آی دلم واسیع اشکان میسوزبیچاره اینجورکه معلومه خیلی اززنش کتک میخوره.
اشکان:باید...آی...به لقبات توله سگم اضافه کنم... آی..میدونی چرا چون....آی...هم کــــوچــــولـــوی ...هم سگی
آدریناازگازگرفتن بازوی اشکان دست کشید وبه اشکان نگاه کردداشت بابغض به اشکان نگاه میکردچشماموبستم ونفس عمیقی کشیدم بلندشدم ورفتم سمتشو دست آدرینا روگرفتم
وبه سمت خونه بردمش وبادادگفتم:
-توکه جنبه شوخی رونداری چرابحث میکنی هاااا
-آدی
-آدرینا اخلاقتودرست میکنی
باسرعت به سمت اتاقش رفت با اومدن صدای مامان به سمتش برگشتم:
-بازچی شده؟؟بیاین که میخوایم بریم.
واردباغ شدیم پرازمهمان های اشرافی بودبا اومدن مادرجون به سمتم شروع به احوال پرسی کردیم
مادرجون:آدین جان اگه میشه امشب نوروتنهانزار.
-چشم،مادرجون فقط اگه میشه بعدازکیک من نور روباخودم ببرم.
مادرجون:نوروچرا عزیزم؟مگه چیزی شده؟
خندیدموگفتم:براش ی سوپرایز دارم.
مادرجون همینطورکه گونمو میبوسیدمی گفت:ممنونم پسرم ممنونم
بادیدن دختری با لباس که روش گل کارشده بودنگاموبه خودش گرفت،چشمای سبزش بارگه های قهوایش با لباس سبزش وموهای قهوایی چه زیباش کرده بودن هرکی میدتش میدونست که پرنسس امشب خانوم منه.
نگاه سبزش منونشونه گرفت.. لعنتی...لعنتی...چشماش خیلی خوش حالت شده بودوتوش پرازمعنی بود ولی من احمق نمی تونستم بخونمش.
#mahi±-±
پارت۲۴
توی حیاط روی مبل نشسته بودم وبه امشب فکرمیکردم که باشنیدن صدای اشکان ازفکراومدم بیرون.
اشکان:من آمده ام وای وای من...
پریدم سرحرفش وگفتم:اشکان جان هرکی دوس داری بازاینجا کنسرت راه نداز که من نمی تونم برقصم
اشکان:خاحالاکی خواست توبرقصی پلشت،زشتوی، بیخواسیت
آدی:ااااا چرالقب های خودتوبه داداشم میگی
اشکان دستشوروی چونش به حالت فکر کردن میزاره ویهوبشکن میزنه ومیگه:
-ععععع راست میگیااینالقب خودتن
آدی:تازه متوجه شدم اینا لقب تونیستن لقبای توازاینافراتره.
اشکان:اونوقت لقبای شما چیه خـــــــانـــــــومـــ کـــــــــــــــــوچــــــــــــــولــــــــــــــــو
آدرینا خیلی ازکلمه کوچولوبدش میادالان متمعنا اشکان سالم ازاین موضوع بیرون نمی یاد.
آدرینابااون لباسوکفش شروع کردبه دویدن وپاهاشودوکمر اشکان حلقه کرداشکان وشروع کردبه کشیدن موهاش.
اشکان:آییی...وحشی ...آییی...آمازونی...آیییی....وحشی آمازونی....آییی...کوتوله ی پشمالو.....
آدی:کــــــوتـــــولـــه خــــودتــــی
یهوآدری سرشوخم کردوبازوی اشکانوگازگرفت،یاعلی این دختر ی دندونای داره که گوشتومیکنه.
اشکان همینطورکه چشماشوبسته بودآی آی میکردوخودشو تکون میدادتاآدی بیادپایین که هیچ پاهاشومحکم ترمیکرد.
آی آی آی دلم واسیع اشکان میسوزبیچاره اینجورکه معلومه خیلی اززنش کتک میخوره.
اشکان:باید...آی...به لقبات توله سگم اضافه کنم... آی..میدونی چرا چون....آی...هم کــــوچــــولـــوی ...هم سگی
آدریناازگازگرفتن بازوی اشکان دست کشید وبه اشکان نگاه کردداشت بابغض به اشکان نگاه میکردچشماموبستم ونفس عمیقی کشیدم بلندشدم ورفتم سمتشو دست آدرینا روگرفتم
وبه سمت خونه بردمش وبادادگفتم:
-توکه جنبه شوخی رونداری چرابحث میکنی هاااا
-آدی
-آدرینا اخلاقتودرست میکنی
باسرعت به سمت اتاقش رفت با اومدن صدای مامان به سمتش برگشتم:
-بازچی شده؟؟بیاین که میخوایم بریم.
واردباغ شدیم پرازمهمان های اشرافی بودبا اومدن مادرجون به سمتم شروع به احوال پرسی کردیم
مادرجون:آدین جان اگه میشه امشب نوروتنهانزار.
-چشم،مادرجون فقط اگه میشه بعدازکیک من نور روباخودم ببرم.
مادرجون:نوروچرا عزیزم؟مگه چیزی شده؟
خندیدموگفتم:براش ی سوپرایز دارم.
مادرجون همینطورکه گونمو میبوسیدمی گفت:ممنونم پسرم ممنونم
بادیدن دختری با لباس که روش گل کارشده بودنگاموبه خودش گرفت،چشمای سبزش بارگه های قهوایش با لباس سبزش وموهای قهوایی چه زیباش کرده بودن هرکی میدتش میدونست که پرنسس امشب خانوم منه.
نگاه سبزش منونشونه گرفت.. لعنتی...لعنتی...چشماش خیلی خوش حالت شده بودوتوش پرازمعنی بود ولی من احمق نمی تونستم بخونمش.
#mahi±-±
۲.۹k
۱۵ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.