رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۲۶
باربد:مثل همیشه زیباشدی،پوست سفیدت،موهای قهوایت،چشمای سبزت باز داره دیونم میکنه....نور تومگه نمی دونی دیونتم...
صورتم رواشکام پرکرده بودوبدنم از ترس می لرزید.
-باربد..توروخدا..ازیتم..نکن.
باربد به سمتم اومد خواستم عقب برم که به درخت خوردم.
باربد:آخه کدوم عوضی میتونه تورو ازیت کنه ها..کسی هم بخواد خانوممو ازیت کنه کاری میکنم که ازبه دنیا اومدنش پشیمون شه.
بهم نزدیک شدسریع از درخت جدا شدم وخواستم بدوکنم وبه سمت چپم برم که هیچ کس نبود اما با گرفت مچ دستم سرجام موندم،باربد منو به درخت کوبیدوبا چشمای وحشیش
بهم نگاه کردوگفت:
-دخترعموجون چرافرار میکنی؟دوست نداری پیش پسرعموجونت باشی تا پیش اون پسره احمق...ولی دیگه نمیزارم..دیگه نمیزارم تومال منی..میفهمی مال من..اون الدنگ حق نداشت تورو ازمن بگیره...
دوتا دستموروصورتم گڋاشتم وازته دل زارزدم.باربدبا ی حیوون هیچ فرقی نمیکرد همونطورکه ازسگ میترسیدم ازباربد هم به اندازه اون میترسیدم.
باربد:نورمیدونستی خیلی دوست دارم؟
بعدسرشوتوگردنم فروکردوبوسید.
خشک شدم مثل همیشه که میترسیدم.انگاردیگه تودنیا نبودم فقط چشمام بازبود.
اما فقط ی صداروشنیدم اونم صدای فریادپسری که امروزه شده تمام زندگیم.
#آدین
آدریناخیلی مشکوک میزدهی به سمتی ازباغ میرفت وبا نگرانی برمیگشت،نورهم حدودنیم ساعتی میشدکه ازش خبری نبود.
باتنه ای که بهم خورد از فکربیرون اومدم وبادیدن بوسه که لیوان شراب دستش بود وبا تنه ای که زدکل شراب قرمز روی کت کرمم ریخت.لعنتی..این دختره هم بهش چیزی میگم پروترمیشه...اوفففف الان چیکار کنم تا آخر جشن.
به سمتش برمیگردم وبا اخم وجِدیت کامل بهش میگم:
-اگه میشه چشماتونو باز کنید وراه برید،بهتربااین چشماتون هم مشروب نخوردید به اندازه کافی کور هستین بخورین دیگه چی بشه خدا میدونه.
معلوم بودداشت آتیش میگیراوووو یکی بره به۱۲۳زنگی بزنه الان جشن خانومموبه هم میرزه این لب شتری.
دیگه توجه ای نکردم وبه سمت ته باغ رفتم وکتمودراوردم وخواستم شروع کنم به غرغرکردن وفوش دادن که باشنیدن صدای گریه یکی حس کردم دنیا روسرم خراب شد.
سریع به سمت صدا رفتم وبادیدن وجودم که دستاشوگذاشته روصورتش وزارمیزنه وپسری هم خیلی بهش نزدیکه عصبی شدم آتیش گرفتم.
اما ای کاش نمیشنیدم حرف اون پسره روکاش نمیشنیدم چی گفت ....ولی شنیدم...شنیدم که گفت ‹‹نور میدونستی که خیلی دوست دارم››صورتم سرخ شد..داغ کرد..حس اینوداشتن که گوشم داغ داغه..چشمام سرغ شده بود..رگ گردن،پیشونیم ودستم باردکرده بود وآماده ضربه شدیدی به اون پسری‹‹...››
بود...بادیدن رفتن سرپسره سمت گردنه وبوسیدنش وخشک شدن نور دیگه حس میکردم جز اون پسره کسی رونمی دیدم شده بودم گاوی گه وقتی به رنگ قرمز حساسِ واون رنگ روجلوی چشماش میگیرن واون کنترول خودشواز دست میده وبه سمتش میره وحمله میکنه.
گردنشوگرفتم وبای حرکت پسره ی...رو روی زمین انداختم وبا پام به شکمش وصورتش ضربه میزدم خیلی عصبی بودم.
یقشوگرفتم وبا عبصبانیت دادمیزدم ومی گفتم:
-توگوه میخوری زن منودوس داری پسری«...»دیگه جلوچشمام نبینمت وگرنه فلجت میشی،اگه ببینم سمت زنم رفتی قبلش باید اشهدتوبخونی چون رندت نمیزارم،اگه ببینم دستت بهش خورده که خودواون روزونیاره چون سرِسه سوتع مُردی.
فـــــــــهـــــــــمــــــیـــــــدیــــــــــ
پسره خواست چیزی بگه که از عصبانیت مشتی بهش زدم،پسره ی تف کردکه پراز خون بود از دهنودماغش خون میومدگفت:
-ههه.. نگوکه.. نامزده عشق من ..توی..،ولی ..نه.. خوبه.. خوبه دستات سنگینن.. اووووههه...ضربه ..پاهات که ..فکرکنم ..چیزه.. سالمی.. توبدنم ..نزاشت.
دستی به صورتم کشیدم تا ازعصبانیتم کم کنه،عشق من،به نورمن میگه عشق من،خدایا کاری نکن امشبو زهرمار خانوادم کنم کاری نکن،من امشب برای وجودم برنامه ها دارم آره کلی سوپرایز دارم براش،ولی باید این پسره ی«...»ادب کنم.
افتادم به جونش انقدر زدمش که بی هوش شد،صورتش خونی بودفکر کنم چندجایی ازبدنش شکسته بود.
تازه یادنورافتادم به سمتش رفتم خشکش زده بودوفقط چشماش بازبود...یاعلی...وجود من چرا اینجوری شده؟
رفتم به سمتش ودستمو روشونش گڋاشتم وتکونش میدادمواسمشوصدامیزدم ولی جوابی نمیشنیدم عصبی شدم بیشتر...شدیدتر...تکونش دادم ولی هیچی فقط چشمای سبزش نگام میکرد م...حالم خیلی بد بود طاقت اینجوری شدن نورونداشتم...پیشونیموروی پیشونیش قراردادم...نوک بینیم با نوک بینیش قرارگرفت...ضربان قلبم بالا رفته بودمیترسیدم یهوسکته کنم...چشماموبستم وآروم گفتم:
-وجودم فقط میخوام بهت شک واردکنم،پس ازم ناراحت نشو.
بعدازاتمام حرفم لبموروی لباش قراردادم ومحکم بوسیدم وجداکردم وگفتم:
-جنگل سبزم..
دومین بوسه روی لباس محکم تر بوسیدم.
-آرامشم..
سومین بوسه رومحکم ترواز قبل وقبلش بوسیدم دلم میخواست خودش
پارت۲۶
باربد:مثل همیشه زیباشدی،پوست سفیدت،موهای قهوایت،چشمای سبزت باز داره دیونم میکنه....نور تومگه نمی دونی دیونتم...
صورتم رواشکام پرکرده بودوبدنم از ترس می لرزید.
-باربد..توروخدا..ازیتم..نکن.
باربد به سمتم اومد خواستم عقب برم که به درخت خوردم.
باربد:آخه کدوم عوضی میتونه تورو ازیت کنه ها..کسی هم بخواد خانوممو ازیت کنه کاری میکنم که ازبه دنیا اومدنش پشیمون شه.
بهم نزدیک شدسریع از درخت جدا شدم وخواستم بدوکنم وبه سمت چپم برم که هیچ کس نبود اما با گرفت مچ دستم سرجام موندم،باربد منو به درخت کوبیدوبا چشمای وحشیش
بهم نگاه کردوگفت:
-دخترعموجون چرافرار میکنی؟دوست نداری پیش پسرعموجونت باشی تا پیش اون پسره احمق...ولی دیگه نمیزارم..دیگه نمیزارم تومال منی..میفهمی مال من..اون الدنگ حق نداشت تورو ازمن بگیره...
دوتا دستموروصورتم گڋاشتم وازته دل زارزدم.باربدبا ی حیوون هیچ فرقی نمیکرد همونطورکه ازسگ میترسیدم ازباربد هم به اندازه اون میترسیدم.
باربد:نورمیدونستی خیلی دوست دارم؟
بعدسرشوتوگردنم فروکردوبوسید.
خشک شدم مثل همیشه که میترسیدم.انگاردیگه تودنیا نبودم فقط چشمام بازبود.
اما فقط ی صداروشنیدم اونم صدای فریادپسری که امروزه شده تمام زندگیم.
#آدین
آدریناخیلی مشکوک میزدهی به سمتی ازباغ میرفت وبا نگرانی برمیگشت،نورهم حدودنیم ساعتی میشدکه ازش خبری نبود.
باتنه ای که بهم خورد از فکربیرون اومدم وبادیدن بوسه که لیوان شراب دستش بود وبا تنه ای که زدکل شراب قرمز روی کت کرمم ریخت.لعنتی..این دختره هم بهش چیزی میگم پروترمیشه...اوفففف الان چیکار کنم تا آخر جشن.
به سمتش برمیگردم وبا اخم وجِدیت کامل بهش میگم:
-اگه میشه چشماتونو باز کنید وراه برید،بهتربااین چشماتون هم مشروب نخوردید به اندازه کافی کور هستین بخورین دیگه چی بشه خدا میدونه.
معلوم بودداشت آتیش میگیراوووو یکی بره به۱۲۳زنگی بزنه الان جشن خانومموبه هم میرزه این لب شتری.
دیگه توجه ای نکردم وبه سمت ته باغ رفتم وکتمودراوردم وخواستم شروع کنم به غرغرکردن وفوش دادن که باشنیدن صدای گریه یکی حس کردم دنیا روسرم خراب شد.
سریع به سمت صدا رفتم وبادیدن وجودم که دستاشوگذاشته روصورتش وزارمیزنه وپسری هم خیلی بهش نزدیکه عصبی شدم آتیش گرفتم.
اما ای کاش نمیشنیدم حرف اون پسره روکاش نمیشنیدم چی گفت ....ولی شنیدم...شنیدم که گفت ‹‹نور میدونستی که خیلی دوست دارم››صورتم سرخ شد..داغ کرد..حس اینوداشتن که گوشم داغ داغه..چشمام سرغ شده بود..رگ گردن،پیشونیم ودستم باردکرده بود وآماده ضربه شدیدی به اون پسری‹‹...››
بود...بادیدن رفتن سرپسره سمت گردنه وبوسیدنش وخشک شدن نور دیگه حس میکردم جز اون پسره کسی رونمی دیدم شده بودم گاوی گه وقتی به رنگ قرمز حساسِ واون رنگ روجلوی چشماش میگیرن واون کنترول خودشواز دست میده وبه سمتش میره وحمله میکنه.
گردنشوگرفتم وبای حرکت پسره ی...رو روی زمین انداختم وبا پام به شکمش وصورتش ضربه میزدم خیلی عصبی بودم.
یقشوگرفتم وبا عبصبانیت دادمیزدم ومی گفتم:
-توگوه میخوری زن منودوس داری پسری«...»دیگه جلوچشمام نبینمت وگرنه فلجت میشی،اگه ببینم سمت زنم رفتی قبلش باید اشهدتوبخونی چون رندت نمیزارم،اگه ببینم دستت بهش خورده که خودواون روزونیاره چون سرِسه سوتع مُردی.
فـــــــــهـــــــــمــــــیـــــــدیــــــــــ
پسره خواست چیزی بگه که از عصبانیت مشتی بهش زدم،پسره ی تف کردکه پراز خون بود از دهنودماغش خون میومدگفت:
-ههه.. نگوکه.. نامزده عشق من ..توی..،ولی ..نه.. خوبه.. خوبه دستات سنگینن.. اووووههه...ضربه ..پاهات که ..فکرکنم ..چیزه.. سالمی.. توبدنم ..نزاشت.
دستی به صورتم کشیدم تا ازعصبانیتم کم کنه،عشق من،به نورمن میگه عشق من،خدایا کاری نکن امشبو زهرمار خانوادم کنم کاری نکن،من امشب برای وجودم برنامه ها دارم آره کلی سوپرایز دارم براش،ولی باید این پسره ی«...»ادب کنم.
افتادم به جونش انقدر زدمش که بی هوش شد،صورتش خونی بودفکر کنم چندجایی ازبدنش شکسته بود.
تازه یادنورافتادم به سمتش رفتم خشکش زده بودوفقط چشماش بازبود...یاعلی...وجود من چرا اینجوری شده؟
رفتم به سمتش ودستمو روشونش گڋاشتم وتکونش میدادمواسمشوصدامیزدم ولی جوابی نمیشنیدم عصبی شدم بیشتر...شدیدتر...تکونش دادم ولی هیچی فقط چشمای سبزش نگام میکرد م...حالم خیلی بد بود طاقت اینجوری شدن نورونداشتم...پیشونیموروی پیشونیش قراردادم...نوک بینیم با نوک بینیش قرارگرفت...ضربان قلبم بالا رفته بودمیترسیدم یهوسکته کنم...چشماموبستم وآروم گفتم:
-وجودم فقط میخوام بهت شک واردکنم،پس ازم ناراحت نشو.
بعدازاتمام حرفم لبموروی لباش قراردادم ومحکم بوسیدم وجداکردم وگفتم:
-جنگل سبزم..
دومین بوسه روی لباس محکم تر بوسیدم.
-آرامشم..
سومین بوسه رومحکم ترواز قبل وقبلش بوسیدم دلم میخواست خودش
۷.۲k
۲۲ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.