خان زاده پارت264
#خان_زاده #پارت264
نفسم و رها کردم و از اتاق بیرون رفتم.
روی مبل نشستم و جزوه مو باز کردم.
هنوزم باورم نمیشه هفته ی دیگه قراره زایمان کنم. اونم تک و تنها... اگه مامانم زنده بود اجازه نمیداد من تنهایی بریم بیمارستان!
آهی کشیدم و سعی کردم یه کم درس بخونم اما از اون جایی که موقع درس خوندن هوس چایی به سرم میزد بلند شدم و همون لحظه درد وحشتناکی رو زیر دلم حس کردم.
آخی گفتم و دوباره نشستم. دستی روی شکمم گذاشتم..دردش آروم که نشد هی به مرور هی بدتر میشد طوری که دیگه نتونستم جلوی داد از سر دردم و بگیرم.
خدایا دکترم گفته بود هفته ی بعد... با این اوضاع چه طور میتونم خودم و تا بیمارستان برسونم؟
لرزون موبایلم و برداشتم و شماره ی دکترم رو گرفتم.
از شانس گندی که داشتم جواب نداد.
به سختی و با درد بلند شدم که دوباره دادم در اومد.
به هزار مکافات خودم رو به اتاق رسوندم و مانتو مو از توی کمد در آوردم.
دردم هر لحظه بیشتر میشد.
شالم و روی سرم انداختم و از خونه بیرون زدم.
وارد آسانسور که شدم دیگه نتونستم تحمل کنم. از درد دولا شدم و خیسی که بین پام حس کردم وحشت زدهم کرد.
🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت265
خون نبود... پس یعنی کیسه آبم پاره شده.
با این احتمال دادی از سر وحشت زدم.آسانسور توی طبقه ی سوم ایستاد و یه زن و شوهر وارد شدن.
با دیدن من زنه با نگرانی گفت
_شما حالتون خوبه؟
با درد سری به طرفین تکون دادم و گفتم
_کیسه آبم پاره شده.
محکم زد روی گونش
_وای خاک به سرم محمد یه کاری بکن!
شوهرشم دستپاچه گفت
_الان میرسونیمتون بیمارستان میتونید شماره ی شوهرتونو بدید باهاشون تماس بگیرم؟
از درد لبم و گاز گرفتم و گفتم
_کسیو ندارم. فقط منو برسونید بیمارستان!
معنادار به هم نگاه کردن اما خداروشکر سوال اضافه نپرسیدن.
با کمک دختره سوار ماشینشون شدم
بماند که علاوه بر درد چه قدر خجالت کشیدم از اینکه ماشینشون کثیف شد و چه قدر غصه خوردم که تنها باید بچم و به دنیا بیارم و حتی از خونه پول برنداشته بودم تا هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کنم.
تا رسیدن به بیمارستان چنان دردی کشیدم که دیگه چشمام سیاهی میرفت.
کاش سر زا بمیرم مثل مامانم... ای کاش
🍁 🍁 🍁 🍁
نفسم و رها کردم و از اتاق بیرون رفتم.
روی مبل نشستم و جزوه مو باز کردم.
هنوزم باورم نمیشه هفته ی دیگه قراره زایمان کنم. اونم تک و تنها... اگه مامانم زنده بود اجازه نمیداد من تنهایی بریم بیمارستان!
آهی کشیدم و سعی کردم یه کم درس بخونم اما از اون جایی که موقع درس خوندن هوس چایی به سرم میزد بلند شدم و همون لحظه درد وحشتناکی رو زیر دلم حس کردم.
آخی گفتم و دوباره نشستم. دستی روی شکمم گذاشتم..دردش آروم که نشد هی به مرور هی بدتر میشد طوری که دیگه نتونستم جلوی داد از سر دردم و بگیرم.
خدایا دکترم گفته بود هفته ی بعد... با این اوضاع چه طور میتونم خودم و تا بیمارستان برسونم؟
لرزون موبایلم و برداشتم و شماره ی دکترم رو گرفتم.
از شانس گندی که داشتم جواب نداد.
به سختی و با درد بلند شدم که دوباره دادم در اومد.
به هزار مکافات خودم رو به اتاق رسوندم و مانتو مو از توی کمد در آوردم.
دردم هر لحظه بیشتر میشد.
شالم و روی سرم انداختم و از خونه بیرون زدم.
وارد آسانسور که شدم دیگه نتونستم تحمل کنم. از درد دولا شدم و خیسی که بین پام حس کردم وحشت زدهم کرد.
🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت265
خون نبود... پس یعنی کیسه آبم پاره شده.
با این احتمال دادی از سر وحشت زدم.آسانسور توی طبقه ی سوم ایستاد و یه زن و شوهر وارد شدن.
با دیدن من زنه با نگرانی گفت
_شما حالتون خوبه؟
با درد سری به طرفین تکون دادم و گفتم
_کیسه آبم پاره شده.
محکم زد روی گونش
_وای خاک به سرم محمد یه کاری بکن!
شوهرشم دستپاچه گفت
_الان میرسونیمتون بیمارستان میتونید شماره ی شوهرتونو بدید باهاشون تماس بگیرم؟
از درد لبم و گاز گرفتم و گفتم
_کسیو ندارم. فقط منو برسونید بیمارستان!
معنادار به هم نگاه کردن اما خداروشکر سوال اضافه نپرسیدن.
با کمک دختره سوار ماشینشون شدم
بماند که علاوه بر درد چه قدر خجالت کشیدم از اینکه ماشینشون کثیف شد و چه قدر غصه خوردم که تنها باید بچم و به دنیا بیارم و حتی از خونه پول برنداشته بودم تا هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کنم.
تا رسیدن به بیمارستان چنان دردی کشیدم که دیگه چشمام سیاهی میرفت.
کاش سر زا بمیرم مثل مامانم... ای کاش
🍁 🍁 🍁 🍁
۹۳.۰k
۱۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.