خان زاده پارت266
#خان_زاده #پارت266
* * * * *
بی رمق لای پلکام و باز کردم.. آخرین چیزی که به یاد می آوردم اتاق عمل بود. اینکه دکتر گفت نمی تونم بچم و طبیعی به دنیا بیارم و باید با عمل به دنیا بیاد.
دلم هری پایین ریخت و به شکمم نگاه کردم.
خبری از جنینی که نه ماه توی شکمم نگهش داشتم نبود.
سر چرخوندم. کنارم یه دختر دیگه بود انگار که اونم تازه بچش به دنیا اومده.
یه نوزاد توی بغلش شیر میخورد و دو تا خانوم هم کنارش بودن و مدام قربون صدقه ش می رفتن.
اشک توی چشمم جمع شد و با صدای ضعیفی گفتم
_ببخشید!
همشون به من نگاه کردن.
با هزار بار شرمندگی گفتم
_میشه پرستار و صدا بزنید؟آخه میخوام بچه مو ببینم!
یکی از خانوما با خوش رویی گفت
_حتما عزیزم!
از اتاق بیرون رفت که اون یکی خانومه گفت
_از وقتی آوردنت توی اتاق جز پرستار کسی بهت سر نزده. خانوادت کجان؟
اشکی از گوشه ی چشمم بیرون زد و آروم گفتم
_کسیو ندارم.
متعجب گفت
_هیچ کسو؟حداقل شوهرت...
با تذکری که دخترش بهش داد سؤالش و ادامه نداد. من هم جوابی بهش ندادم.
دلم نمیخواست مدام برای مردم بگم که من بی کس و کارم!
در اتاق باز شد و پرستار یه بچه رو داخل یه تخت کوچیک آورد داخل.
به من لبخند زد و گفت
_حسابی خوابیدیا مامان خانوم... دخترت کلی بهونه ی تو رو میگرفت! الانم منتظره تا بهش شیر بدی..
بچه رو که توی بغلم گذاشت تمام غمای عالم یادم رفت و با شوق خندیدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * * *
بی رمق لای پلکام و باز کردم.. آخرین چیزی که به یاد می آوردم اتاق عمل بود. اینکه دکتر گفت نمی تونم بچم و طبیعی به دنیا بیارم و باید با عمل به دنیا بیاد.
دلم هری پایین ریخت و به شکمم نگاه کردم.
خبری از جنینی که نه ماه توی شکمم نگهش داشتم نبود.
سر چرخوندم. کنارم یه دختر دیگه بود انگار که اونم تازه بچش به دنیا اومده.
یه نوزاد توی بغلش شیر میخورد و دو تا خانوم هم کنارش بودن و مدام قربون صدقه ش می رفتن.
اشک توی چشمم جمع شد و با صدای ضعیفی گفتم
_ببخشید!
همشون به من نگاه کردن.
با هزار بار شرمندگی گفتم
_میشه پرستار و صدا بزنید؟آخه میخوام بچه مو ببینم!
یکی از خانوما با خوش رویی گفت
_حتما عزیزم!
از اتاق بیرون رفت که اون یکی خانومه گفت
_از وقتی آوردنت توی اتاق جز پرستار کسی بهت سر نزده. خانوادت کجان؟
اشکی از گوشه ی چشمم بیرون زد و آروم گفتم
_کسیو ندارم.
متعجب گفت
_هیچ کسو؟حداقل شوهرت...
با تذکری که دخترش بهش داد سؤالش و ادامه نداد. من هم جوابی بهش ندادم.
دلم نمیخواست مدام برای مردم بگم که من بی کس و کارم!
در اتاق باز شد و پرستار یه بچه رو داخل یه تخت کوچیک آورد داخل.
به من لبخند زد و گفت
_حسابی خوابیدیا مامان خانوم... دخترت کلی بهونه ی تو رو میگرفت! الانم منتظره تا بهش شیر بدی..
بچه رو که توی بغلم گذاشت تمام غمای عالم یادم رفت و با شوق خندیدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۶۸.۴k
۱۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.