خان زاده پارت267
#خان_زاده #پارت267
این دختر من بود... بعد از کلی سختی،درد و مشقت به دنیا اومد تا من دیگه تنها نباشم.
به دنیا اومد تا همدمم باشه.
_حالا اسمش چیه این خانوم کوچولو؟
به پرستار که این سؤال و پرسید نگاه کردم و جواب دادم
_مونس!
با محبت گفت
_شیرینی اسم شو حتما از باباش میگیرم.چیه فامیلشون؟
نگاهی به دخترم انداختم و گفتم
_بابا نداره.
لبش و گاز گرفت و متاسف گفت
_آخ الهی بمیرم. تو این سن بیوه شدی!
لبخند تلخی زدم. بذار فکر کنن باباش مرده. بهتر از اینه که بفهمن بابای دخترم یه نامرده که زن حامله شو ماه ها ول کرده به امان خدا.
همه با ترحم نگاه کردن. نگاهی که من ازش بیزارم!
به سختی نیم خیز شدم که پرستار تختم و یه کم بالا برد و تونستم به دخترم شیر بدم.
خیلی کوچولو بود و... بی نهایت شبیه به اهورا.
* * * *
متعجب گفتم
_یعنی چی که کل هزینه ی بیمارستان پرداخت شده؟
توی کامپیوتر جلوش نگاه کرد و گفت
_اشتباه نمیکنم هزینه ی بیمارستان تون پرداخت شده.
_آخه من کسیو ندارم؟ کی پرداخت کرده؟
شونه ای به علامت نمیدونم تکون داد و تا خواستم سوال دیگه ای بپرسم جلوی پذیرش شلوغ شد و از اونجایی که مونس توی بغلم گریه میکرد مجبور شدم عقب برم.
کسی از زایمان من خبر نداشت. تازه من کسیو نداشتم... حتی سحر هم رفته بود روستا پس کی...
دلم هری پایین ریخت؟ ممکن بود کار اهورا باشه؟؟
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت268
اما اون که اصلا خبر نداشت من زایمان کردم.
تازه اگه به فکرم می بود حداقل برای دیدن دخترش باید میومد.
آهی کشیدم و از بیمارستان رفتم بیرون.
هر کی بود خیلی خوب میدونست که یکی از النگو هامو برای چنین روزی فروختم.
از بیمارستان بیرون رفتم. مونس رو بیشتر توی بغلم فشردم.
اون قدر اذیت بودم که هر قدمم رو به سختی برمیداشتم.
به محض بیرون رفتن از بیمارستان ماشینی جلوی پام ترمز کرد.
با دیدن اهورا که از ماشین پیاده شد رسما نفسم گرفت.
موهاش رو تراشیده بود و عینک آفتابی روی صورتش بود.
با اخم و صورتی غیر قابل نفوذ به سمتم اومد و بدون حرف در عقب رو باز کرد.
بچه رو توی آغوشم سفت گرفتم و یک قدم عقب رفتم.
بعد از این همه مدت حق نداشت بیاد... اصلا حق نداشت.
خواست بازوم و بگیره که بازم عقب رفتم و گفتم
_از اینجا برو!
با اینکه عینک داشت اما نگاه تند و تیزش و حس کردم.
با خشم غرید
_سوار شو!
_نمیشم... از اینجا برو و گرنه...
این بار واقعا بازوم و گرفت و هلم داد سمت ماشین. به خاطر بچه و دردی که داشتم نتونستم زیاد تقلا کنم و سوار شدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
این دختر من بود... بعد از کلی سختی،درد و مشقت به دنیا اومد تا من دیگه تنها نباشم.
به دنیا اومد تا همدمم باشه.
_حالا اسمش چیه این خانوم کوچولو؟
به پرستار که این سؤال و پرسید نگاه کردم و جواب دادم
_مونس!
با محبت گفت
_شیرینی اسم شو حتما از باباش میگیرم.چیه فامیلشون؟
نگاهی به دخترم انداختم و گفتم
_بابا نداره.
لبش و گاز گرفت و متاسف گفت
_آخ الهی بمیرم. تو این سن بیوه شدی!
لبخند تلخی زدم. بذار فکر کنن باباش مرده. بهتر از اینه که بفهمن بابای دخترم یه نامرده که زن حامله شو ماه ها ول کرده به امان خدا.
همه با ترحم نگاه کردن. نگاهی که من ازش بیزارم!
به سختی نیم خیز شدم که پرستار تختم و یه کم بالا برد و تونستم به دخترم شیر بدم.
خیلی کوچولو بود و... بی نهایت شبیه به اهورا.
* * * *
متعجب گفتم
_یعنی چی که کل هزینه ی بیمارستان پرداخت شده؟
توی کامپیوتر جلوش نگاه کرد و گفت
_اشتباه نمیکنم هزینه ی بیمارستان تون پرداخت شده.
_آخه من کسیو ندارم؟ کی پرداخت کرده؟
شونه ای به علامت نمیدونم تکون داد و تا خواستم سوال دیگه ای بپرسم جلوی پذیرش شلوغ شد و از اونجایی که مونس توی بغلم گریه میکرد مجبور شدم عقب برم.
کسی از زایمان من خبر نداشت. تازه من کسیو نداشتم... حتی سحر هم رفته بود روستا پس کی...
دلم هری پایین ریخت؟ ممکن بود کار اهورا باشه؟؟
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت268
اما اون که اصلا خبر نداشت من زایمان کردم.
تازه اگه به فکرم می بود حداقل برای دیدن دخترش باید میومد.
آهی کشیدم و از بیمارستان رفتم بیرون.
هر کی بود خیلی خوب میدونست که یکی از النگو هامو برای چنین روزی فروختم.
از بیمارستان بیرون رفتم. مونس رو بیشتر توی بغلم فشردم.
اون قدر اذیت بودم که هر قدمم رو به سختی برمیداشتم.
به محض بیرون رفتن از بیمارستان ماشینی جلوی پام ترمز کرد.
با دیدن اهورا که از ماشین پیاده شد رسما نفسم گرفت.
موهاش رو تراشیده بود و عینک آفتابی روی صورتش بود.
با اخم و صورتی غیر قابل نفوذ به سمتم اومد و بدون حرف در عقب رو باز کرد.
بچه رو توی آغوشم سفت گرفتم و یک قدم عقب رفتم.
بعد از این همه مدت حق نداشت بیاد... اصلا حق نداشت.
خواست بازوم و بگیره که بازم عقب رفتم و گفتم
_از اینجا برو!
با اینکه عینک داشت اما نگاه تند و تیزش و حس کردم.
با خشم غرید
_سوار شو!
_نمیشم... از اینجا برو و گرنه...
این بار واقعا بازوم و گرفت و هلم داد سمت ماشین. به خاطر بچه و دردی که داشتم نتونستم زیاد تقلا کنم و سوار شدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۳۱.۲k
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.