خان زاده پارت261
#خان_زاده #پارت261
باورم نمیشد اهورا ست که این طوری با نفرت نگاهم میکنه.
با فکی قفل شده غرید
_چیو میخوای واسم تعریف کنی؟ اینکه چه طور با هم خوابیدین؟
_اهورا... من و سامان...
با نعره اش از ترس اون قدر عقب رفتم که خوردم به دیوار
_ببند دهنتوووو... نمیخوام صدات و بشنوم گمشو بیرون تا تو رو هم نکشتمت آیلین.
بغضم گرفت.
همون لحظه در اتاق باز شد و دو تا پرستار اومدن داخل و یکیشون گفت
_چه خبره اینجا؟
با بدترین لحن ممکن گفت
_این زنیکه رو از این اتاق بفرستین بیرون و دیگه راهش ندید.
دلخور نگاهش کردم اما اون حتی صورتش و برنگردوند تا نگاهم کنه.
پرستارا معنادار بهم نگاه کردن و یکیشون زیر بازوم و گرفت و گفت
_خانم لطفا تشریف ببرید بیرون.
سر تکون دادم و تا آخرین لحظه نگاهش کردم اما اون... نگاهشم ازم دریغ کرد.
* * * * *
چشمام برق زد و گفتم
_واقعا؟ یعنی راستی راستی سامان بعد از به هوش اومدنش نگفت کار اهورا بوده؟
_نه خداروشکر جرم و ربط دادن به یکی دیگه
_خوب این یعنی اهورا آزاد میشه؟
_بله احتمالا تا امشب آزاد بشه.
خوشحال سر تکون دادم و گفتم
_میشه بی زحمت اگه ساعت آزاد شدنش و فهمیدین به من اطلاع بدید؟ دکتر تاکید کرده استراحت کنم برای همین نمیتونم از خونه بیام بیرون.
بی مخالفت گفت
_باشه حتما ساعتش و براتون پیامک میکنم.
تشکری کردم و بعد از خداحافظی تماس و قطع کردم.
خوشحال موبایل و به سینم چسبوندم.
پس دعاهام قبول شد. اهورا آزاد میشه.
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت262
* * * * * *
با بیرون اومدنش از کلانتری از روی نیمکت بلند شدم و خوشحال به سمتش رفتم و صداش زدم
_اهورا.
ایستاد. اما حتی برنگشت تا نگاهم کنه.
حالش و درک کردم و بهش نزدیک شدم
_خوشحالم که آزاد شدی!
پوزخندی زد و بی اعتنا بهم راهش و کشید. دنبالش دویدم و گفتم
_میخوام باهات حرف بزنم لطفا گوش بده... اهورا...
کنار خیابون ایستاد و دستش و برای تاکسی که به این سمت میومد بالا برد.
خواستم دستش و بگیرم که تند نگاهم کرد و با فک قفل شده غرید
_گورتو گم کن وگرنه مجبور میشم به جرم کشتنت تا آخر عمر بیوفتم تو هلفدونی.
ملتمس گفتم
_بابا چرا نمیذاری حرف بزنم؟باور کن بینمون اصلا ر....
محکم هلم داد و داد کشید
_بهت گفتم خفه شو خوب؟نمیخوام بلایی سرت بیارم آیلین پس جلوی چشمم نباش.
بغض کرده نگاهش کردم و گفتم
_یعنی قید بچمونم میزنی؟
پوزخند زد
_توله ای که یه هرزه پس بندازه رو نمیخوام.میتونی سقطش کنی!
ناباور گفتم
_به همین راحتی؟
جلو اومد و با نفرت گفت
_مگه تو به همین راحتی با اون یارو نریختی رو هم؟
🍁 🍁 🍁 🍁
باورم نمیشد اهورا ست که این طوری با نفرت نگاهم میکنه.
با فکی قفل شده غرید
_چیو میخوای واسم تعریف کنی؟ اینکه چه طور با هم خوابیدین؟
_اهورا... من و سامان...
با نعره اش از ترس اون قدر عقب رفتم که خوردم به دیوار
_ببند دهنتوووو... نمیخوام صدات و بشنوم گمشو بیرون تا تو رو هم نکشتمت آیلین.
بغضم گرفت.
همون لحظه در اتاق باز شد و دو تا پرستار اومدن داخل و یکیشون گفت
_چه خبره اینجا؟
با بدترین لحن ممکن گفت
_این زنیکه رو از این اتاق بفرستین بیرون و دیگه راهش ندید.
دلخور نگاهش کردم اما اون حتی صورتش و برنگردوند تا نگاهم کنه.
پرستارا معنادار بهم نگاه کردن و یکیشون زیر بازوم و گرفت و گفت
_خانم لطفا تشریف ببرید بیرون.
سر تکون دادم و تا آخرین لحظه نگاهش کردم اما اون... نگاهشم ازم دریغ کرد.
* * * * *
چشمام برق زد و گفتم
_واقعا؟ یعنی راستی راستی سامان بعد از به هوش اومدنش نگفت کار اهورا بوده؟
_نه خداروشکر جرم و ربط دادن به یکی دیگه
_خوب این یعنی اهورا آزاد میشه؟
_بله احتمالا تا امشب آزاد بشه.
خوشحال سر تکون دادم و گفتم
_میشه بی زحمت اگه ساعت آزاد شدنش و فهمیدین به من اطلاع بدید؟ دکتر تاکید کرده استراحت کنم برای همین نمیتونم از خونه بیام بیرون.
بی مخالفت گفت
_باشه حتما ساعتش و براتون پیامک میکنم.
تشکری کردم و بعد از خداحافظی تماس و قطع کردم.
خوشحال موبایل و به سینم چسبوندم.
پس دعاهام قبول شد. اهورا آزاد میشه.
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت262
* * * * * *
با بیرون اومدنش از کلانتری از روی نیمکت بلند شدم و خوشحال به سمتش رفتم و صداش زدم
_اهورا.
ایستاد. اما حتی برنگشت تا نگاهم کنه.
حالش و درک کردم و بهش نزدیک شدم
_خوشحالم که آزاد شدی!
پوزخندی زد و بی اعتنا بهم راهش و کشید. دنبالش دویدم و گفتم
_میخوام باهات حرف بزنم لطفا گوش بده... اهورا...
کنار خیابون ایستاد و دستش و برای تاکسی که به این سمت میومد بالا برد.
خواستم دستش و بگیرم که تند نگاهم کرد و با فک قفل شده غرید
_گورتو گم کن وگرنه مجبور میشم به جرم کشتنت تا آخر عمر بیوفتم تو هلفدونی.
ملتمس گفتم
_بابا چرا نمیذاری حرف بزنم؟باور کن بینمون اصلا ر....
محکم هلم داد و داد کشید
_بهت گفتم خفه شو خوب؟نمیخوام بلایی سرت بیارم آیلین پس جلوی چشمم نباش.
بغض کرده نگاهش کردم و گفتم
_یعنی قید بچمونم میزنی؟
پوزخند زد
_توله ای که یه هرزه پس بندازه رو نمیخوام.میتونی سقطش کنی!
ناباور گفتم
_به همین راحتی؟
جلو اومد و با نفرت گفت
_مگه تو به همین راحتی با اون یارو نریختی رو هم؟
🍁 🍁 🍁 🍁
۷.۰k
۰۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.