فیک (شانس دوباره) پارت بیست و ششم
بعد از بچه ها جدا شدیم.من و جونگکوک رو زانو هامون بودیم که قدمون به بچه ها برسه.بهشون گفتم: خرگوشای من ناراحت نباشین.ببینین...منو باباتون اومدیم بیریمتون.
جونگکوک:دیگه نترسید خب؟من اینجام نمیزارن اتفاقی برای تو و مامانتون بیوفته.
نگاهی به جونگکوک کردم.چقد بچه ها رو دوس داشت.بلند شدیم و دست بچه ها رو گرفتیم و رفتیم بیرون.سوار ماشین شدیم و جونگکوک برای اینکه خسته بودم،مستقیم ما رو برد خونه.وقتی رسیدیم خونه،بچه ها رو بردم بالا و براشون خوراکی و کارتون گذاشتم و وقتی برگشتم پایین دیدم جونگکوک روی مبل نشسته و سرشو با دستاش سرشو گرفته.وقتی خواستم برم آشپزخونه،بهم گفت:ا/ت بیا بشین کارت دارم.باید باهم حرف بزنیم.
رفتم نشستم پیشش که بهم گفت:لطفا دیگه بچه ها رو پیش کسی نزار.
کلافه بلند شدم و گفتم:اوففف...حوصله بحث کردن با تو اونم سر این مورد رو ندارم.لطفا بیخیال.
اونم پشت سرم بلند شد و گفت:ینی چی بیخیال؟مسئله ی بچه هامونه.
گفتم:من به لیانا اعتماد دارم.
گفت:بله دیدیم چقدم خوب بچه ها رو نگه داشت...
که زنگ در خورد.رفتم باز کردم.لیانا بود.داشت گریه میکرد.بدون سلامی چیزی بهم گفت:ببخشید.بخاطر بچه ها.جونگکوک راس میگه.دیدی که من چجوری نگهداری کردم ازشون.
رفتم سمتش و بغلش کردم و باهم اومدیم تو خونه.بهش گفتم:لیانا ببین من کاملا بهت اعتماد دارم.این تقصیر تو نبود.
گفت:پس کی باعث شد این اتفاق بیفته؟با این کارم حتی حق دارین نزارین دیگه بچه ها رو ببینم.
گفتم:نه...این چه حرفیه.
و به جونگکوک اشاره کردم که اونم یچیزی بگه که گفت:لیانا من منظوری از اون حرفم نداشتم...تو وقتی من نبودم پیش ا/ت و بچه ها بودی.تو بیشتر از من حق دیدنشونو داری.
لیانا گفت:م...میتونم بچه ها رو ببینم؟نگرانشون بودم همش.
گفتم:البته که میتونی فقط اول برو دست و صورتتو بشور که بچه ها ناراحت نبیننت.
بعد رفت و دست و صورتشو شست که به جونگکوک گفتم:توام با این کارات!
بعد که اومد رفتیم بالا تو اتاق بچه ها.درو که باز کردم،وقتی بچه ها رو دید چشاش پر از اشک شد ولی جلوی گریه کردنشو گرفت و گفت:توت فرنگیای خالهههه.(رو این بچه های بدبخت هر لقبی که بگین گذاشتن.عسل،خرگوش،توت فرنگی و...)
بعد بچه ها رفتن بغلشو و لیانا گفت:دلم براتون اندازه ی نخود شده بود.
بعد مین هی گفت:ماهم همینطول حاله.کجا بودی پس؟
لیانا:یکم تو خونه کار داشتم...اونا رو زود انجام دادم که بیام توت فرنگیامو ببینم.
بعد همه باهم رفتیم پایین و نشستیم یکم صحبت کنیم...
«لایک،کامنت،فالو»
جونگکوک:دیگه نترسید خب؟من اینجام نمیزارن اتفاقی برای تو و مامانتون بیوفته.
نگاهی به جونگکوک کردم.چقد بچه ها رو دوس داشت.بلند شدیم و دست بچه ها رو گرفتیم و رفتیم بیرون.سوار ماشین شدیم و جونگکوک برای اینکه خسته بودم،مستقیم ما رو برد خونه.وقتی رسیدیم خونه،بچه ها رو بردم بالا و براشون خوراکی و کارتون گذاشتم و وقتی برگشتم پایین دیدم جونگکوک روی مبل نشسته و سرشو با دستاش سرشو گرفته.وقتی خواستم برم آشپزخونه،بهم گفت:ا/ت بیا بشین کارت دارم.باید باهم حرف بزنیم.
رفتم نشستم پیشش که بهم گفت:لطفا دیگه بچه ها رو پیش کسی نزار.
کلافه بلند شدم و گفتم:اوففف...حوصله بحث کردن با تو اونم سر این مورد رو ندارم.لطفا بیخیال.
اونم پشت سرم بلند شد و گفت:ینی چی بیخیال؟مسئله ی بچه هامونه.
گفتم:من به لیانا اعتماد دارم.
گفت:بله دیدیم چقدم خوب بچه ها رو نگه داشت...
که زنگ در خورد.رفتم باز کردم.لیانا بود.داشت گریه میکرد.بدون سلامی چیزی بهم گفت:ببخشید.بخاطر بچه ها.جونگکوک راس میگه.دیدی که من چجوری نگهداری کردم ازشون.
رفتم سمتش و بغلش کردم و باهم اومدیم تو خونه.بهش گفتم:لیانا ببین من کاملا بهت اعتماد دارم.این تقصیر تو نبود.
گفت:پس کی باعث شد این اتفاق بیفته؟با این کارم حتی حق دارین نزارین دیگه بچه ها رو ببینم.
گفتم:نه...این چه حرفیه.
و به جونگکوک اشاره کردم که اونم یچیزی بگه که گفت:لیانا من منظوری از اون حرفم نداشتم...تو وقتی من نبودم پیش ا/ت و بچه ها بودی.تو بیشتر از من حق دیدنشونو داری.
لیانا گفت:م...میتونم بچه ها رو ببینم؟نگرانشون بودم همش.
گفتم:البته که میتونی فقط اول برو دست و صورتتو بشور که بچه ها ناراحت نبیننت.
بعد رفت و دست و صورتشو شست که به جونگکوک گفتم:توام با این کارات!
بعد که اومد رفتیم بالا تو اتاق بچه ها.درو که باز کردم،وقتی بچه ها رو دید چشاش پر از اشک شد ولی جلوی گریه کردنشو گرفت و گفت:توت فرنگیای خالهههه.(رو این بچه های بدبخت هر لقبی که بگین گذاشتن.عسل،خرگوش،توت فرنگی و...)
بعد بچه ها رفتن بغلشو و لیانا گفت:دلم براتون اندازه ی نخود شده بود.
بعد مین هی گفت:ماهم همینطول حاله.کجا بودی پس؟
لیانا:یکم تو خونه کار داشتم...اونا رو زود انجام دادم که بیام توت فرنگیامو ببینم.
بعد همه باهم رفتیم پایین و نشستیم یکم صحبت کنیم...
«لایک،کامنت،فالو»
۱۴.۶k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.