فیک (شانس دوباره) پارت بیست و هشتم
داداشم بهم گفت:خب...دیگه چه خبرا؟
گفتم:سلامتی دیگه.
گفت:کسی خونه هست همش خندت میگیره؟
گفتم:آره.لیانا و دوست پسرش.
لیانا یجوری منو نگاه کرد که ترسیدم.جیمین هم خندش گرفته بود.داداشم گفت:عه پس لیانا هم یکیو پیدا کرد واسه خودش.تو چی؟
یه نگا به جونگکوک کردم چون گوشی رو اسپیکر بود،همه میشنیدن.جونگکوک جوری که فقط ما شنیدیم و صداش پشت تلفن نرفت گفت:اگه کسیو پیدا کنی که میکشمت.
به داداشم گفتم:نه بابا.از ما دیگه گذشته.تو چه خبرا؟
گفت:وای انقد از تو سوال کردم،یادم رفت خبر اصلیو بگم...من میخوام یه مدت بیام کره...تقریبا یه سال.
چشام گرد شد.وات؟اگه بیاد کره منو میکشه؟جونگکوکو که اول از همه میکشه.گفتم:آ...آهان.خب...خب چرا میخوای بیای کره؟...مگه اونجا خوب نیس؟
گفت:چرا فقط میخوام یه مدت پیش شما ها باشم.برای جمعه بلیط گرفتم.
جمعه؟آخه انقد زود؟چجوری این قضیه رو جمع و جور کنم؟
گفتم:خیلی خوبه.دلم برات تنگ شده بود.زودتر بیا...داداش...فعلا من برم بچه ها باهام کار دارن.خدافظ.
گوشیو قطع کردم. ودفففف.نه نه امکان نداره.اوففف.به جونگکوک گفتم:الان من چیکار کنم؟
گفت:هیچی.منو دوباره باهاش آشنا میکنی.
گفتم:اون بیچارت میکنه میفهمی؟خیلی از دستت عصبانیه!
گفت:میفهمم.منم بهش توضیح میدم که چرا مجبور به این کار بودم.
گفتم:تو چقد ریلکسی.من دارم دیوونه میشمممم.
بلند شد و اومد رو به روم وایساد و دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:نگران نباش خوشگلم.خودم حلش میکنم.
و سرمو گذاشت روی سینه هاشو بغلم کرد.بغل کردنش چقد بهم آرامش میداد.بعد ازش جدا شدم و رفتم آشپزخونه یکم غذا درست کردم چون هم خودم و هم بقیه گرسنشون بود.درسته جونگکوک یکم آرومم کرد ولی هنوزم نگران بودم.ینی واکنش داداشم در این باره چیه؟قبول میکنه یا نه؟اگه قبول نکنه چی؟جونگکوک دیوونه میشه اگه ما رو نبینه.اون آدمیه که اگه یه چیزی و خیلی دوست داشته باشه،بخاطرش با دنیا هم که شده میجنگه و داداشمم همینطور حالا اگه این دوتا به جون هم بیفتن،قیامت به پا میشه.اوفففف...باید آروم باشم.هنوز که اون روز نرسیده.برای چی الکی استرس دارم...
«لایک،فالو،کامنت»✨
گفتم:سلامتی دیگه.
گفت:کسی خونه هست همش خندت میگیره؟
گفتم:آره.لیانا و دوست پسرش.
لیانا یجوری منو نگاه کرد که ترسیدم.جیمین هم خندش گرفته بود.داداشم گفت:عه پس لیانا هم یکیو پیدا کرد واسه خودش.تو چی؟
یه نگا به جونگکوک کردم چون گوشی رو اسپیکر بود،همه میشنیدن.جونگکوک جوری که فقط ما شنیدیم و صداش پشت تلفن نرفت گفت:اگه کسیو پیدا کنی که میکشمت.
به داداشم گفتم:نه بابا.از ما دیگه گذشته.تو چه خبرا؟
گفت:وای انقد از تو سوال کردم،یادم رفت خبر اصلیو بگم...من میخوام یه مدت بیام کره...تقریبا یه سال.
چشام گرد شد.وات؟اگه بیاد کره منو میکشه؟جونگکوکو که اول از همه میکشه.گفتم:آ...آهان.خب...خب چرا میخوای بیای کره؟...مگه اونجا خوب نیس؟
گفت:چرا فقط میخوام یه مدت پیش شما ها باشم.برای جمعه بلیط گرفتم.
جمعه؟آخه انقد زود؟چجوری این قضیه رو جمع و جور کنم؟
گفتم:خیلی خوبه.دلم برات تنگ شده بود.زودتر بیا...داداش...فعلا من برم بچه ها باهام کار دارن.خدافظ.
گوشیو قطع کردم. ودفففف.نه نه امکان نداره.اوففف.به جونگکوک گفتم:الان من چیکار کنم؟
گفت:هیچی.منو دوباره باهاش آشنا میکنی.
گفتم:اون بیچارت میکنه میفهمی؟خیلی از دستت عصبانیه!
گفت:میفهمم.منم بهش توضیح میدم که چرا مجبور به این کار بودم.
گفتم:تو چقد ریلکسی.من دارم دیوونه میشمممم.
بلند شد و اومد رو به روم وایساد و دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:نگران نباش خوشگلم.خودم حلش میکنم.
و سرمو گذاشت روی سینه هاشو بغلم کرد.بغل کردنش چقد بهم آرامش میداد.بعد ازش جدا شدم و رفتم آشپزخونه یکم غذا درست کردم چون هم خودم و هم بقیه گرسنشون بود.درسته جونگکوک یکم آرومم کرد ولی هنوزم نگران بودم.ینی واکنش داداشم در این باره چیه؟قبول میکنه یا نه؟اگه قبول نکنه چی؟جونگکوک دیوونه میشه اگه ما رو نبینه.اون آدمیه که اگه یه چیزی و خیلی دوست داشته باشه،بخاطرش با دنیا هم که شده میجنگه و داداشمم همینطور حالا اگه این دوتا به جون هم بیفتن،قیامت به پا میشه.اوفففف...باید آروم باشم.هنوز که اون روز نرسیده.برای چی الکی استرس دارم...
«لایک،فالو،کامنت»✨
۱۸.۳k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.